حس کودکی
چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۵۶ ب.ظ
در راه برگشتن به خانه، میانبُری هست که خاکی است و برای تنبلهایی مثل ما در حکم تونل توحید است. چند روز پیش که برمیگشتم خانه، باران خوبی باریده بود. از راه خاکی که رد میشدم، پسری حدودا هفت ساله دیدم که کنار جوی آب میچرخید و انگار دنبال چیزی میگشت یا منتظر کسی بود. هنوز سه چهار متر با هم فاصله داشتیم که از دور سلام کرد. من هم گرم جواب دادم و به این فکر میکردم که چه خبر است.
به جوی کنار خیابان که رسیدم، دیدم پر از آب شده و چنان پهن ساخته شده بود که پریدن از آن حتی برای من هم سخت بود. به پسرک گفتم میخوای کمکت کنم؟ گفت نه. هر دو دستم بند بود و نمیتوانستم وسایل را روی زمین بگذارم. چون زمین هم خیس بود. دیدم نه گفتنش از روی خجالت بوده و همچنان دارد دور خودش میچرخد. پلاستیک را گذاشتم زمین و یکی از دستهایم آزاد شد. شادی را میشد در نگاه و چهره پسرک دید، وقتی مطمئن شد که میخواهم کمکش کنم.
همانطور که با یکی از دستهایم کتاب و گوشی را گرفته بودم، از این طرف جوی هر دو دستش را گرفتم و بلندش کردم و گذاشتمش این طرف جوی. پسرک تا اینجای داستان خیلی تلاش میکرد متین و باوقار و آرام باشد. با این کارم چنان ذوقی کرد که خنده بلندی سر داد. و کلی تشکر کرد. پلاستیک را از روی زمین برداشتم و پسرک را نگاه کردم که تند به سمت خانه میدوید.
به جوی کنار خیابان که رسیدم، دیدم پر از آب شده و چنان پهن ساخته شده بود که پریدن از آن حتی برای من هم سخت بود. به پسرک گفتم میخوای کمکت کنم؟ گفت نه. هر دو دستم بند بود و نمیتوانستم وسایل را روی زمین بگذارم. چون زمین هم خیس بود. دیدم نه گفتنش از روی خجالت بوده و همچنان دارد دور خودش میچرخد. پلاستیک را گذاشتم زمین و یکی از دستهایم آزاد شد. شادی را میشد در نگاه و چهره پسرک دید، وقتی مطمئن شد که میخواهم کمکش کنم.
همانطور که با یکی از دستهایم کتاب و گوشی را گرفته بودم، از این طرف جوی هر دو دستش را گرفتم و بلندش کردم و گذاشتمش این طرف جوی. پسرک تا اینجای داستان خیلی تلاش میکرد متین و باوقار و آرام باشد. با این کارم چنان ذوقی کرد که خنده بلندی سر داد. و کلی تشکر کرد. پلاستیک را از روی زمین برداشتم و پسرک را نگاه کردم که تند به سمت خانه میدوید.
- ۹۱/۰۸/۱۰