سلام

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودخواهی» ثبت شده است

خودخواهی پیش رفته

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۷، ۰۴:۴۲ ب.ظ

من که متخصص عشق‌شناسی نیستم البته، ترجیح هم می‌دهم ژست «یه چیزی بگم به درد زندگی‌ت بخوره» نگیرم؛ نه که ترجیح بدهم، خوش‌ام نمی‌آید، شاید هم اصلا بلد نباشم؛ طولانی شد.

در فیلم‌های اواخر دهه‌ی هفتاد، فراوان می‌شد دید که آقای عاشق، مرتکب جنایت یا حماقتی می‌شود و اولین حرف‌اش به حضرت معشوق، این بود که «خب من به خاطر تو …»؛ این یک نمونه.

نمونه‌ی دوم؛ اولی: «این چه کاری بود کردی؟ آبروم رو که ب  ردی با این رفتارت.» و دومی هم اولین حرفی که از دهن‌اش بیرون می‌جهد، این است: «من که دشمن‌ات نیستم، حتما دوست‌ات داشتم که این کار رو کردم. قدر نمی‌دونی دیگه».

عاشق‌های محترم توجه کنند؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است. لطفا عشق را –به هیچ وجه- چماق نکنید. لطفا عشق را –به هیچ وجه- توجیه رفتارها و گفتارهای نامناسب‌تان نکنید. خوب نیست به خدا.

تکرار می‌کنم؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است؛ منت‌اش را بر سر معشوق‌تان نگذارید، و مظلوم‌نمایی هم نکنید. البته می‌توانید به خودتان ببالید، این یکی اشکال ندارد.

پایان درس. حالا بزنید روی نیمکت. در همین حال به خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند‌تان ببالید.

  • حسن اجرایی

حالا من با چه رویی!

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۱۳ ب.ظ

باور کن شرمنده شدن اتفاق عجیبی نیست. شاید لازم بود پیش از «عجیبی» یک «اصلا» بنویسم،‌ یا شاید پیش از «اتفاق».

چهار پنج سال است کسی را می‌شناسی. در حد یک دوستی مشترک که گه‌گاه می‌بینی‌اش و همه‌ی حرف زدن دو نفره، در کم‌تر از ده دقیقه خلاصه می‌شده. خیلی هم سعی می‌کنی احترام‌اش را نگه داری و تحویل‌اش بگیری.

sharmande

بعد از چندین ماه – مثلا ده ماه- گوشی‌ات زنگ بخورد و تو هم اصلا این شماره را نشناسی و سلام کنی و حرف بزنی و بعد متوجه بشوی که «بله. آقای فلانی. حال‌تون که خوبه؟ انگار بالاخره بی‌خبری از ما شما رو آزرد!»

حرف می‌زنی و متوجه می‌شوی که بله، دعوت‌ات کرده بروی جایی و چند دقیقه‌ای بگویی و بشنوی. وقت هم مشخص می‌کنی و می‌گویی «حتما ساعت 4 عصر پنج‌شنبه می‌آیم کنار همان میدان». گرچه می‌دانی این دیدار موضوع دارد، اما خوش‌حالی که پس از این همه ماه، بالاخره بهانه‌ای پیدا شده.

دست خودت نیست. ممکن است حتی  تا بیست دقیقه به چهار عصر پنج‌شنبه، دوست داشته باشی بروی و اصلا چند کار را هم عقب انداخته باشی، اما پنج دقیقه بعد که فکر می‌کنی «دیگه پاشم برم که ده دقیقه‌ای برسم»، یک‌هو احساس کنی «نه.» و این احساس در همین یک کلمه خلاصه بشود. حتی خودت نمی‌دانی چرا.

نمی‌روی. حتی به این فکر نمی‌کنی که برای جلوگیری از ایجاد شرمندگی و «موارد لازم دیگر» بروی و –حتی اگر شده- عذر بخواهی و زود برگردی.

حالا این‌ها شاید زیاد مهم نباشد. ولی چیزی که مهم است این که فردا قرار است ببینی‌اش. نه. فردا مه چهارشنبه‌ست؛ پس فردا. «حالا من با چه رویی تو چشم اون بنده خدا نگاه کنم؟!»

کسی در همین رمانی که دارم می‌خوانم، می‌گفت «شرمُنده از خودم».

  • حسن اجرایی

جلوتر از خدا

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۵۶ ق.ظ

عادت کرده‌ام حرف نزنم؛ درستش این است که خودم را عادت داده‌ام به حرف نزدن. خودم را راضی کرده‌ام ادای کرها را در بیاورم؛ شاید هم ادای بی‌شعورها. که نمی‌توانند تشخیص بدهند چه حرفی را باید جواب بدهند و چه حرفی را باید بی جواب بگذارند.

خیلی وقت است خودم را راضی کرده‌ام که سرم به کار خودم باشد و برایم هم مهم نباشد که چه کسی چه فکری می‌کند و چه حرفی پشت سرم می‌زند. حتی اگر مطمئن هم باشم که X حرف می‌زند که جواب بشنود، حرف نمی‌زنم؛ چون او اگر هم بخواهد جواب بشنود، جواب خواستن او جز خودخواهی چیزی نیست. دوست دارم این حق را داشته باشم که هر وقت بخواهم حرف بزنم و هر وقت نخواهم ساکت بمانم.

یک امای بزرگ البته وجود دارد؛ و آن این است که در دودینگ هاوس هر حرفی بود می‌زنم. اولین حرف از این دست اینکه بعضی‌ها که می‌شناسم؛ کسانی را که ادعاهای زیادی در باب دوست داشتن می‌کنند و چه خطابه‌ها که نثار نمی‌کنند؛ اما همه‌ی دوست داشتن‌شان، سه پارامتر است؛ خودخواهی و بی انصافی و بی رحمی. خنده‌ی تو را برای آن دوست دارند که شادشان می‌کند، نه این‌که خنده‌ات چون شادشان می‌کند دوستش دارند. اگر یک لحظه آنی نباشی که می‌خواهند بدترین قضاوت‌ها را درباره‌ات می‌کنند؛ آن هم با بی انصافی تمام، و باز حرف از دوست داشتن می‌زنند البته.

نمی‌توانم بفهمم چگونه دوست داشتن می‌تواند بهانه قرار گیرد، و توجیه باشد برای یک کار اشتباه. نمی‌توانم درک کنم چگونه کسی می‌تواند ادعای دوست داشتن کند و از آن سو در ریزترین و جزیی‌ترین و حساس‌ترین مسائل زندگی خصوصی‌ات سرک بکشد؛ و بعد هم توجیه کند که «دوستش دارم»‌ و «لازم دیدم».

سخت‌ترین لحظه‌های زندگی وقتی است که احساس کنی کسی که خدا نیست، از تو انتظار دارد عقلت را، احساست را و همه‌ی سلیقه‌هایت را هم حتی کنار بگذاری و همان باشی که او می‌خواهد. البته خدا هم هیچ‌گاه این‌قدر پا را از حکمت بیرون نمی‌گذارد و نگذاشته، که بخواهد خودش را هر جور شده به بندگانش قالب کند. فکر می‌کنم خدا به اندازه‌ای زیبا و خواستنی هست که نیازی به این بچه‌بازی‌ها نداشته باشد.

بعضی‌ها خدا هم نیستند، اما از خدا هم می‌خواهند جلو بزنند. خدایا! خودت رحم کن.

● یک پیشنهاد

|دودینگ هاوس را با گودر بخوانید|

  • حسن اجرایی