سلام

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محبت» ثبت شده است

خودخواهی پیش رفته

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۷، ۰۴:۴۲ ب.ظ

من که متخصص عشق‌شناسی نیستم البته، ترجیح هم می‌دهم ژست «یه چیزی بگم به درد زندگی‌ت بخوره» نگیرم؛ نه که ترجیح بدهم، خوش‌ام نمی‌آید، شاید هم اصلا بلد نباشم؛ طولانی شد.

در فیلم‌های اواخر دهه‌ی هفتاد، فراوان می‌شد دید که آقای عاشق، مرتکب جنایت یا حماقتی می‌شود و اولین حرف‌اش به حضرت معشوق، این بود که «خب من به خاطر تو …»؛ این یک نمونه.

نمونه‌ی دوم؛ اولی: «این چه کاری بود کردی؟ آبروم رو که ب  ردی با این رفتارت.» و دومی هم اولین حرفی که از دهن‌اش بیرون می‌جهد، این است: «من که دشمن‌ات نیستم، حتما دوست‌ات داشتم که این کار رو کردم. قدر نمی‌دونی دیگه».

عاشق‌های محترم توجه کنند؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است. لطفا عشق را –به هیچ وجه- چماق نکنید. لطفا عشق را –به هیچ وجه- توجیه رفتارها و گفتارهای نامناسب‌تان نکنید. خوب نیست به خدا.

تکرار می‌کنم؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است؛ منت‌اش را بر سر معشوق‌تان نگذارید، و مظلوم‌نمایی هم نکنید. البته می‌توانید به خودتان ببالید، این یکی اشکال ندارد.

پایان درس. حالا بزنید روی نیمکت. در همین حال به خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند‌تان ببالید.

  • حسن اجرایی

شاگرد می‌شویم

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۳:۵۳ ب.ظ

بی‌خود نیست می‌گویند آدمیزاد ذاتا ضعیف است. همه‌ی جمله یک طرف، آن کلمه‌ی «ذاتا» طرف دیگر! می‌گویند و راست هم می‌گویند که آدمیزاد ذاتا ضعیف است. حالا ممکن است بعضی وقت‌ها در انجام کاری قوی بشود و هنر خاصی داشته باشد اما بالاخره ضعف را همیشه همراه دارد. البته این جمله‌ها ذاتا منفی نیستند. توصیفی واقعی از آدمیزاد است این حرف‌ها و فکر می‌کنم همه قبول داشته باشند.

من قوت‌ها و ضعف‌هایی دارم. مثل همه‌ی آدمیزادهای دیگر. چند وقتی است می‌دانم خیلی خوب می‌توانم محبت کنم و دست‌کم محبت خودم را نشان بدهم. خیلی خوب می‌توانم به کسی که دوستش دارم و او را شایسته محبت می‌دانم، آن‌چه در دل دارم نشان بدهم؛ البته آدمیزاد به هر کسی محبت نمی‌کند و هر کسی هم محبت آدم را نمی‌تواند ببیند؛‌ این جدا!

این خیلی بد است که آدم بعد از این همه وقت بداند نمی‌تواند ناراحتی و عصبانیت و بی‌محبتی‌اش را هم آن‌گونه که می‌خواهد نشان دهد. خیلی بد است که بعضی از رفتارهای آدمیزاد غیرآگاهانه باشد و از دست آدم در برود. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین هنر آدم این است که بتواند -با همه‌ی ناتوانی‌ای که دارد، - آن‌گونه رفتار کند که می‌داند؛ حتی اگر شده بد رفتار کند اما بداند که این همان رفتار بدی است که باید اصلاحش کند. بگذریم. خیلی واضح است.

گفتم خیلی بد است که این‌جوری است. اما یک خوبی هم دارد و آن این است که دوستانی هستند که آدم را کمک می‌کنند. و این خیلی خوشحال کننده است که وقتی خودت را در یک کار آن قدر بی‌تجربه و نادان می‌بینی، دست‌کم تنها نباشی و کسانی باشند که بتوانند دستت را بگیرند. گرچه این دست‌گیری‌ها از آن دست‌گیری‌هایی است که نیاز دارد من مثل یک شاگرد یا یک فرزند تازه متولد شده، شروع به یادگیری بکنم. -واااای. یعنی از پسش برمیام؟-

نمی‌توانم بگویم ناراحتم یا خوشحال؛ اما دست‌کم می‌دانم دارم چه کاری می‌کنم و احساسم این است که خودم دارم راه می‌روم؛ حتی اگر برای راه رفتن از کسی کمک بگیرم. این‌که خودت بروی و کمک بخواهی بهتر از این است که از پا در بیایی و کسانی به کمکت بیایند و دیگر دیر شده باشد. -ولی سخته؛ گرچه پشتم به همراهی رفقا گرمه-

خدایا! حرفی ندارم بزنم. اما می‌دانی که دوست دارم همان باشم که می‌خواهی. چه آرزویی!

  • حسن اجرایی

سلیقه‌های دوست داشتن

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۸۷، ۰۲:۵۸ ب.ظ
  • اول:

کسی را دوست داری. خیلی هم دوستش داری. صرف نظر از جنسیت. دلت می‌خواهد روز و شب و ساعت به ساعت کنارش باشی؛ کنارش که نمی‌شود باشی، به همین راضی هستی که حتی اگر شده سالی یک بار بتوانی گوشی‌ات را برداری، شماره‌ بگیری و یک دقیقه هم شده صدایش را بشنوی.

او هم همین‌طور تو را دوست دارد؛ با این تفاوت که ترجیح می‌دهد کمتر حرف بزند، کم‌تر احساسش را بروز دهد و کمتر به روی خودش بیاورد. و با همه‌ی این‌ها گاه‌وقتی با تمام وجود می‌بینی عمق و شدت دوست داشتنت را؛ تا آن‌جا که فکر می‌کنی دوست داشتن تو، به گرد دوست داشتن او هم نمی‌رسد.

روزها و هفته‌ها و ماه‌ها می‌گذرد و تو دلت را خوش می‌کنی به شنیدن صدایی یا دیدن نشانه‌ای یا حتی کمترین توجهی. و هر چقدر کم‌تر می‌شود بیشتر درد می‌کشی؛ و تو که دلت به همین یک لحظه‌های اندک خوش است، همه‌ی کوشش خودت را می‌کنی تا همان یک لحظه‌ها را بیشتر کنی.

هر چه بیشتر بی‌توجهی می‌بینی و بیشتر درد می‌کشی، بیشتر تشنه می‌شوی و بیشتر می‌خواهی و بیشتر تشنه می‌شوی و بیشتر می‌خواهی...

  • دوم:

کسی دوستت دارد. خیلی هم دوستت دارد. صرف نظر از جنسیت. دلش می‌خواهد روز و شب و ساعت به ساعت کنارت باشد؛ کنارت که نمی‌تواند باشد یا نمی‌شود باشد، به همین راضی نیست که تا جایی که می‌شود باشد. اگر نشود نیم ساعت تمام حرف بزند، ترجیح می‌دهد قید همه‌اش را بزند.

تو هم همان‌طور او را دوست داری. با این تفاوت که ترجیح می‌دهی کمتر حرف بزنی، کمتر احساست را بروز بدهی و کمتر به روی خودت بیاوری. و با همه‌ی این‌ها گاه وقتی با تمام وجود، عمق و شدت دوست داشتنت را به او نشان بدهی؛ تا آن‌جا که او با خودش فکر می‌کند دوست داشتنش چه حقیر است.

روزها و هفته‌ها و ماه‌ها می‌گذرد اما او روز به روز بیشتر شکایت می‌کند از بی‌توجهی، از بی‌علاقگی؛ در حالی که تو می‌دانی دوستش داری و می‌بینی که با ابراز علاقه‌ای خارج از نوبت، اعتراض‌هایش را فراموش می‌کند. و کم کم جوری می‌شود که کم‌ترین سهل‌انگاری و بی‌توجهی و حتی اجبارها و ناتوانی‌های عقلی و عرفی، باعث شکایت او می‌شود.

هر چه سعی می‌کنی بیش‌تر توجه کنی و بیش‌تر محبت کنی و بیش‌تر حواست را جمع کنی، در اولین تخطی از قوانین سخت محبت‌ورزی، محاکمه می‌شوی که نمی‌خواهی، دوست نداری، اهلش نیستی، دروغ می‌گویی و ...

  • حسن اجرایی