سلام

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تعهد» ثبت شده است

زیبایی بازی با دشمن

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۷، ۰۴:۱۵ ب.ظ

لازم نیست توی چشم‌اش نگاه کنی و بگویی «دشمنی‌هات بی جواب نمی‌مونه آقای دشمن.» باور کن بی این‌که اطلاعیه صادر کنی و به‌ش بفهمانی هم می‌توانی شکست‌اش بدهی.

این حرف‌ها البته تابلو است که به معنای این‌که «وجود دشمن، توهم است» نیست. دشمن را هم اگر بشود انکار کرد، دشمنی را نمی‌شود انکار کرد. بالاخره ممکن است کسی که دارد دشمنی می‌کند، انگیزه‌ای برای دشمنی نداشته باشد، اما به هر حال کارش دشمنانه باشد.

مثال می‌زنم. کسی دارد از گشنگی تلف می‌شود. این همه خوردنی را بی‌خیال شده و آمده سراغ گوشت ساعد دست راستjang-e-ziba شما. خب این بی‌چاره، یا واقعا چیز دیگری برای خوردن پیدا نکرده، و یا این مورد را ترجیح داده. بله. اشتباه احمقانه‌ای کرده، ولی درک‌اش می‌کنم که از کسی که دارد از گشنگی تلف می‌شود، انتظار عقلانیت نیست. پرانتز بسته.

کسی اگر حرف حساب سرش نشود و دست به کار دشمنانه بزند، نشستن و نگاه کردن و اینجور کارها، فقط از دیوانه بر می‌آید. حتی اگر حرف حساب سرش بشود و دست به کار دشمنانه بزند،‌ باز هم باید کاری کرد.

حالا دو تا راه داریم. این‌که داد و بیداد کنیم و بگوییم «گرفتمت. چی فکر کردی. فکر کردی من خواب‌ام؟» و اضافه کنیم که «من حواس‌ام جمع‌ه پسر. تو اگه تا جیم بری،‌ من همه‌ی جیک و پیک‌ت رو می‌ریزم وسط» و از این حرف‌ها؛ این یک راه.

راه دوم هم این که خودت را به آن راه بزنی و وانمود کنی من هیچ نمی‌بینم و اصلا این چیزها سرم نمی‌شود. از آن طرف، بازی کنی، حواس‌ات به همه چیز جمع باشد و موجودیت کسی که دارد دشمنی می‌کند را به خطر بیندازی؛ و البته باز هم وانمود کنی داری کار خودت را می‌کنی، و وانمود کنی مثل همان گشنه‌ای هستی که چاره‌ای جز گاز زدن گوشت ساعد آقای دشمن ندارد.

اصلا چه به‌تر که آقای یا خانم دشمن حواس‌اش نباشد که تو هم عقل‌رس شده‌ای و سرت می‌شود، و چه به‌تر که آن قدر در ظاهر دیوانه‌بازی در بیاوری و در عمل زیرکانه رفتار کنی که روز و شب در برزخ ادامه یا اتمام دشمنی غوطه بزند.

بازی زیبایی می‌شود؛ تجربه کنید. دشمن هر چه جدی‌تر و به قول بزرگ‌ترها، قسم‌خورده‌تر باشد، بازی زیبایی‌تری خواهد شد؛ تصمین می‌کنم.

  • حسن اجرایی

خودخواهی پیش رفته

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۷، ۰۴:۴۲ ب.ظ

من که متخصص عشق‌شناسی نیستم البته، ترجیح هم می‌دهم ژست «یه چیزی بگم به درد زندگی‌ت بخوره» نگیرم؛ نه که ترجیح بدهم، خوش‌ام نمی‌آید، شاید هم اصلا بلد نباشم؛ طولانی شد.

در فیلم‌های اواخر دهه‌ی هفتاد، فراوان می‌شد دید که آقای عاشق، مرتکب جنایت یا حماقتی می‌شود و اولین حرف‌اش به حضرت معشوق، این بود که «خب من به خاطر تو …»؛ این یک نمونه.

نمونه‌ی دوم؛ اولی: «این چه کاری بود کردی؟ آبروم رو که ب  ردی با این رفتارت.» و دومی هم اولین حرفی که از دهن‌اش بیرون می‌جهد، این است: «من که دشمن‌ات نیستم، حتما دوست‌ات داشتم که این کار رو کردم. قدر نمی‌دونی دیگه».

عاشق‌های محترم توجه کنند؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است. لطفا عشق را –به هیچ وجه- چماق نکنید. لطفا عشق را –به هیچ وجه- توجیه رفتارها و گفتارهای نامناسب‌تان نکنید. خوب نیست به خدا.

تکرار می‌کنم؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است؛ منت‌اش را بر سر معشوق‌تان نگذارید، و مظلوم‌نمایی هم نکنید. البته می‌توانید به خودتان ببالید، این یکی اشکال ندارد.

پایان درس. حالا بزنید روی نیمکت. در همین حال به خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند‌تان ببالید.

  • حسن اجرایی

حالا من با چه رویی!

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۱۳ ب.ظ

باور کن شرمنده شدن اتفاق عجیبی نیست. شاید لازم بود پیش از «عجیبی» یک «اصلا» بنویسم،‌ یا شاید پیش از «اتفاق».

چهار پنج سال است کسی را می‌شناسی. در حد یک دوستی مشترک که گه‌گاه می‌بینی‌اش و همه‌ی حرف زدن دو نفره، در کم‌تر از ده دقیقه خلاصه می‌شده. خیلی هم سعی می‌کنی احترام‌اش را نگه داری و تحویل‌اش بگیری.

sharmande

بعد از چندین ماه – مثلا ده ماه- گوشی‌ات زنگ بخورد و تو هم اصلا این شماره را نشناسی و سلام کنی و حرف بزنی و بعد متوجه بشوی که «بله. آقای فلانی. حال‌تون که خوبه؟ انگار بالاخره بی‌خبری از ما شما رو آزرد!»

حرف می‌زنی و متوجه می‌شوی که بله، دعوت‌ات کرده بروی جایی و چند دقیقه‌ای بگویی و بشنوی. وقت هم مشخص می‌کنی و می‌گویی «حتما ساعت 4 عصر پنج‌شنبه می‌آیم کنار همان میدان». گرچه می‌دانی این دیدار موضوع دارد، اما خوش‌حالی که پس از این همه ماه، بالاخره بهانه‌ای پیدا شده.

دست خودت نیست. ممکن است حتی  تا بیست دقیقه به چهار عصر پنج‌شنبه، دوست داشته باشی بروی و اصلا چند کار را هم عقب انداخته باشی، اما پنج دقیقه بعد که فکر می‌کنی «دیگه پاشم برم که ده دقیقه‌ای برسم»، یک‌هو احساس کنی «نه.» و این احساس در همین یک کلمه خلاصه بشود. حتی خودت نمی‌دانی چرا.

نمی‌روی. حتی به این فکر نمی‌کنی که برای جلوگیری از ایجاد شرمندگی و «موارد لازم دیگر» بروی و –حتی اگر شده- عذر بخواهی و زود برگردی.

حالا این‌ها شاید زیاد مهم نباشد. ولی چیزی که مهم است این که فردا قرار است ببینی‌اش. نه. فردا مه چهارشنبه‌ست؛ پس فردا. «حالا من با چه رویی تو چشم اون بنده خدا نگاه کنم؟!»

کسی در همین رمانی که دارم می‌خوانم، می‌گفت «شرمُنده از خودم».

  • حسن اجرایی

اشتباه می‌کردم

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ

اشتباه از من بود. احساس می‌کردم بعضی چیزها را باید قطعی گرفت. فکر می‌کردم بعضی تعهدها را باید همیشه نگه داشت. به قول کسی این فکرم را هم الکی به دست نیاورده بودم. کلی با خودم و با کسان دیگری شور کرده بودم و کلنجار رفته بودم. حاضر بودم همه چیز را زیر و رو کنم اما به یک چیز دست نزنم.

نمی‌دانم چه شد. و نمی‌دانم چه‌م شد. چند شب پیش بود. آها! شاید به خاطر تقدس آن‌جا بود. تا آن شب اگر یک آن به ذهنم می‌آمد، کنارش می‌گذاشتم و احساس گناه می‌کردم که دارم از این همه سال زجر و درد و عشق می‌گذرم. این زجر و درد و عشق را یک بار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم. خودش آمد. اول فکر کردم چیزی که خودش آمده را بردارم و چیزی بنویسم که خودم نوشته باشم، اما بعد گفتم بگذار همین باشد.

اما آن شب دلم خودش را به دریا زد. می‌دانم خودم عُرضه‌ی این فکرها را نداشتم. می‌دانم همیشه می‌ترسیدم، و فرار می‌کردم از این‌که بخواهم به این چیزها فکر کنم. احساس گناه می‌کردم. فکر می‌کردم گذشتن از بعضی چیزها بیشتر از این‌که به خودم مربوط باشد و از عهده‌ی من بربیاید، نتیجه‌ی یک تجربه‌ی جمعی است. فکر می‌کردم حتی فکر کردنم هم می‌تواند خودخواهی و خودمحوری باشد. اما اشتباه می‌کردم. احساسی برخورد کرده بودم. باید دست‌کم به خودم اجازه می‌دادم درباره‌اش فکر کنم.

مطمئن نیستم اما شاید روزی به این نتیجه برسم که برای هر روز ادامه دادن شرایط موجود باید خودم را تخطئه کنم. شاید هم به این نتیجه برسم که این فکرها تخیلات بی‌مزه‌ای بیشتر نیست و همه چیز همان می‌شود که تصور می‌کردیم. اما یک چیز را مطمئنم. مطمئنم همه‌ی این‌ها پخته‌ام می‌کنند. گرچه تحمل‌ کردن هر کدام‌شان برایم کشنده است.

خدایا! دست‌های خالی من انتظار نگاه تو می‌کشد. ناشکری‌هام را به حساب بنده بودنم، و به حساب ناقص بودنم، و به حساب بی‌چارگی‌ام بگذار. گرچه هیچ‌کدام ِ این‌ها را توجیهی برای نافرمانی‌ام نمی‌دانم و می‌دانم روزگاری باید جواب تک‌تک این ناراستی‌ها را بدهم. دوست نداشتم وقتی سرم درد می‌کند به کسی بگویم دوستت دارم، اما دوستت دارم.

  • حسن اجرایی

فرار از کار!

دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۸۷، ۰۹:۱۴ ب.ظ

مهم‌ترین که نه! اما یکی از ارزش‌مندترین و لذت‌بخش‌ترین لذت‌هایی که توی این دنیا وجود دارد، احساس کنده شدن است؛ کنده شدن از کارها، موقعیت‌ها و دغدغه‌هایی که به هر دلیل ممکن است خودمان را -چند وقت- درگیر آن کنیم؛ یا خودمان را درگیر آن ببینیم؛ اما خوب که نگاه می‌کنیم می‌بینیم نه! این کار و این موقعیت با ما نمی‌خواند.

یکی از ارزش‌مندترین لحظه‌های زندگی من همین وقت‌هاست.

وقت‌هایی که انگیزه‌های لازم برای غرق شدن در کاری هست، اما تنها به دلیل نداشتن علاقه کنارشان گذاشته‌ام.

رابطه‌ی کار، علاقه و تعهد کاری

البته شاید گاه بتوان این کار را حماقت دانست؛ چرا که ممکن است گاهی به پولی که از آن کار به دست می‌آوریم نیاز داشته باشیم؛ که در این صورت شاید بتوان انجام آن کار را موجه دانست.

نکته‌ی دیگری که هنگام کنار گذاشتن برخی کارها خیلی به آن فکر می‌کنم، این است که نکند دارم با کنار گذاشتن این کار، خودم را در علاقه‌ها و سلیقه‌های کهنه‌ام کانالیزه و محدود می‌کنم. البته برای این دل‌مشغولی، راه حل هست؛ و آن این‌که می‌توان کاری را تنها برای آزمودن امکان ایجاد علاقه‌ی ما به آن، چند وقت انجام بدهیم؛ که معمولا این کار را می‌کنم؛ گرچه همیشه باید یادمان باشد که این آزمایشی بودن انجام کار را به کارفرما تذکر چندباره بدهیم.

خوش‌حالم. دست‌کم خودم را از دو کار وقت‌گیر و کاملا خارج از دغدغه‌های شخصی رها کرده‌ام این چند روزه!

الان یادم آمد که کنار گذاشتن کارها، ارتباط مستقیمی با تعهد نسبت به انجام کار دارد؛ و این‌که وقتی می‌بینیم نمی‌توانیم با یک کار رابطه برقرار کنیم، لازمه‌ی تعهد کاری و اخلاقی این است که آن را نپذیریم.

  • حسن اجرایی