سلام

آخرین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روابط انسانی» ثبت شده است

چرا سلام اصلا؟

پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۸۸، ۰۲:۳۴ ق.ظ

1- چشم‌ات که به چشم‌اش می‌افتد، سلام می‌کنی. ترجیح من این است که روی چ فتحه بگذاری. این درست که این نوشته، ادبی و عاشقانه نیست،‌ اما چه می‌شود همه‌ی نوشته‌هامان را زیبا بخوانیم مگر؟

سلام می‌کنی. حال‌اش را می‌پرسی و حرف می‌زنی. او سلام نمی‌کند. او حال تو را نمی‌پرسد. او حرف نمی‌زند. اما تو سلام می‌کنی وقتی می‌بینی‌اش. حال‌اش را می‌پرسی و حرف می‌زنی و غیره.

و این اتفاق، می‌شود داستان همیشگی‌تان. او سلام نمی‌کند. و تو سلام می‌کنی. اصلا آدم بدی هم نیست. شاید حتی به جای سلام، ابرویی تکان می‌دهد و لبی می‌جنباند،‌ اما به هر حال سلام نمی‌کند. و تو سلام می‌کنی.

2- چشم‌ات که به چشم‌اش می‌افتد،‌ سلام نمی‌کنی. با خودت می‌گویی «او که سلام نمی‌کند، من چرا سلام کنم». شاید تصمیم بگیری اصلا تو هم مثل او، تنها سری بجنبانی و چشم‌‌ات را ریز کنی و نگاه‌اش کنی. و شاید اصلا حتی تصمیم بگیری دیگر حالش را هم نپرسی.

بند دوم تمام شد. چرا؟

  • حسن اجرایی

خیلی مثال سطح پایین و ساده‌ای است؛ فکر کن جایی نشسته‌ای و در جواب احوال‌پرسی ساده‌ی کسی می‌گویی «خدا رو شکر. خوب‌ام.»

خب همه همین‌جوری‌اند. وقتی کسی بعد از سلام و جواب سلام، از حال و احوال می‌پرسد، همه می‌گویند «خوب‌ام» و مشتقات‌اش! و اگر کسی در جواب «چطوری؟» بگوید «خوب‌ام ولی یه خرده پام تیر می‌کشه صبحا که از خواب پا می‌شم.»، به تحقیق باید نگاه چپ طرف مقابل را تحمل کند.

حالا تصور کن کسی بعد از جواب سلام شنیدن، بگوید «چطوری پسر؟» و تو بگویی «خدا رو شکر، خوب‌ام». و این را هم تصور کن که کس دیگری با نگاه چپ به‌ت بگوید «تو خجالت نمی‌کشی روز روشن دروغ می‌گویی؟» و تو می‌مانی که چه بگویی. می‌مانی که «این آقا یعنی بین آدما زندگی نمی‌کنه؟».

برای‌ام خیلی جالب می‌شود وقتی می‌بینم کسی حواس‌اش نیست که فلان حرف در فلان «مقام» زده شده است، و حرف مطلقی نیست.

خب کاش می‌شد اصل موضوع رو می‌نوشتم! موضوع که نه البته؛ مصداق.

  • حسن اجرایی

زیبایی بازی با دشمن

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۷، ۰۴:۱۵ ب.ظ

لازم نیست توی چشم‌اش نگاه کنی و بگویی «دشمنی‌هات بی جواب نمی‌مونه آقای دشمن.» باور کن بی این‌که اطلاعیه صادر کنی و به‌ش بفهمانی هم می‌توانی شکست‌اش بدهی.

این حرف‌ها البته تابلو است که به معنای این‌که «وجود دشمن، توهم است» نیست. دشمن را هم اگر بشود انکار کرد، دشمنی را نمی‌شود انکار کرد. بالاخره ممکن است کسی که دارد دشمنی می‌کند، انگیزه‌ای برای دشمنی نداشته باشد، اما به هر حال کارش دشمنانه باشد.

مثال می‌زنم. کسی دارد از گشنگی تلف می‌شود. این همه خوردنی را بی‌خیال شده و آمده سراغ گوشت ساعد دست راستjang-e-ziba شما. خب این بی‌چاره، یا واقعا چیز دیگری برای خوردن پیدا نکرده، و یا این مورد را ترجیح داده. بله. اشتباه احمقانه‌ای کرده، ولی درک‌اش می‌کنم که از کسی که دارد از گشنگی تلف می‌شود، انتظار عقلانیت نیست. پرانتز بسته.

کسی اگر حرف حساب سرش نشود و دست به کار دشمنانه بزند، نشستن و نگاه کردن و اینجور کارها، فقط از دیوانه بر می‌آید. حتی اگر حرف حساب سرش بشود و دست به کار دشمنانه بزند،‌ باز هم باید کاری کرد.

حالا دو تا راه داریم. این‌که داد و بیداد کنیم و بگوییم «گرفتمت. چی فکر کردی. فکر کردی من خواب‌ام؟» و اضافه کنیم که «من حواس‌ام جمع‌ه پسر. تو اگه تا جیم بری،‌ من همه‌ی جیک و پیک‌ت رو می‌ریزم وسط» و از این حرف‌ها؛ این یک راه.

راه دوم هم این که خودت را به آن راه بزنی و وانمود کنی من هیچ نمی‌بینم و اصلا این چیزها سرم نمی‌شود. از آن طرف، بازی کنی، حواس‌ات به همه چیز جمع باشد و موجودیت کسی که دارد دشمنی می‌کند را به خطر بیندازی؛ و البته باز هم وانمود کنی داری کار خودت را می‌کنی، و وانمود کنی مثل همان گشنه‌ای هستی که چاره‌ای جز گاز زدن گوشت ساعد آقای دشمن ندارد.

اصلا چه به‌تر که آقای یا خانم دشمن حواس‌اش نباشد که تو هم عقل‌رس شده‌ای و سرت می‌شود، و چه به‌تر که آن قدر در ظاهر دیوانه‌بازی در بیاوری و در عمل زیرکانه رفتار کنی که روز و شب در برزخ ادامه یا اتمام دشمنی غوطه بزند.

بازی زیبایی می‌شود؛ تجربه کنید. دشمن هر چه جدی‌تر و به قول بزرگ‌ترها، قسم‌خورده‌تر باشد، بازی زیبایی‌تری خواهد شد؛ تصمین می‌کنم.

  • حسن اجرایی

خودخواهی پیش رفته

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۷، ۰۴:۴۲ ب.ظ

من که متخصص عشق‌شناسی نیستم البته، ترجیح هم می‌دهم ژست «یه چیزی بگم به درد زندگی‌ت بخوره» نگیرم؛ نه که ترجیح بدهم، خوش‌ام نمی‌آید، شاید هم اصلا بلد نباشم؛ طولانی شد.

در فیلم‌های اواخر دهه‌ی هفتاد، فراوان می‌شد دید که آقای عاشق، مرتکب جنایت یا حماقتی می‌شود و اولین حرف‌اش به حضرت معشوق، این بود که «خب من به خاطر تو …»؛ این یک نمونه.

نمونه‌ی دوم؛ اولی: «این چه کاری بود کردی؟ آبروم رو که ب  ردی با این رفتارت.» و دومی هم اولین حرفی که از دهن‌اش بیرون می‌جهد، این است: «من که دشمن‌ات نیستم، حتما دوست‌ات داشتم که این کار رو کردم. قدر نمی‌دونی دیگه».

عاشق‌های محترم توجه کنند؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است. لطفا عشق را –به هیچ وجه- چماق نکنید. لطفا عشق را –به هیچ وجه- توجیه رفتارها و گفتارهای نامناسب‌تان نکنید. خوب نیست به خدا.

تکرار می‌کنم؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است؛ منت‌اش را بر سر معشوق‌تان نگذارید، و مظلوم‌نمایی هم نکنید. البته می‌توانید به خودتان ببالید، این یکی اشکال ندارد.

پایان درس. حالا بزنید روی نیمکت. در همین حال به خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند‌تان ببالید.

  • حسن اجرایی

درباره ی یک چیز

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۵۳ ب.ظ

چیزی هست درون این روزها، درون این ساعت‌ها، و درون آدم‌های این روزها؛ که نمی‌گذارد از یاد بروند؛ چیزی مانند داغی بر پیشانی زندگی.

این روزها حتی اگر خودشان تمام و کمال از یاد بروند وFear یادشان نابود بشود، چیزی درون‌شان هست، که نمی‌گذارد خاکسترشان نابود شود. از آن زخم‌هایی که خاکسترشان را هم اگر به باد بدهی، می‌دانی روزی، جایی در میانه‌ی روزها و آدم‌هایی دیگر، گریبان چاک کرده تحویل‌ات می‌دهند.

هم‌چه لحظه‌هایی را از سر گذرانده‌ای؛ که خواسته‌ای به «یک» لحظه فکر نکنی، خواسته‌ای به «یک» چیز فکر نکنی؛ دیده‌ای چه بر سرت آورده آن «یک»؟ دیده‌ای چه خروشی کرده برای ماندن و ویران کردن‌ات؟

چیزی هست درون این روزها. بد یا خوب‌اش را نمی‌دانم. شاید همه‌ی این حرف‌ها برای همین است.

ترس آور است «چیز»ی که درون این روزها است؛ آن قدر که می‌ترسم هیچ گاه از یاد نروند.

  • حسن اجرایی

حالا من با چه رویی!

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۱۳ ب.ظ

باور کن شرمنده شدن اتفاق عجیبی نیست. شاید لازم بود پیش از «عجیبی» یک «اصلا» بنویسم،‌ یا شاید پیش از «اتفاق».

چهار پنج سال است کسی را می‌شناسی. در حد یک دوستی مشترک که گه‌گاه می‌بینی‌اش و همه‌ی حرف زدن دو نفره، در کم‌تر از ده دقیقه خلاصه می‌شده. خیلی هم سعی می‌کنی احترام‌اش را نگه داری و تحویل‌اش بگیری.

sharmande

بعد از چندین ماه – مثلا ده ماه- گوشی‌ات زنگ بخورد و تو هم اصلا این شماره را نشناسی و سلام کنی و حرف بزنی و بعد متوجه بشوی که «بله. آقای فلانی. حال‌تون که خوبه؟ انگار بالاخره بی‌خبری از ما شما رو آزرد!»

حرف می‌زنی و متوجه می‌شوی که بله، دعوت‌ات کرده بروی جایی و چند دقیقه‌ای بگویی و بشنوی. وقت هم مشخص می‌کنی و می‌گویی «حتما ساعت 4 عصر پنج‌شنبه می‌آیم کنار همان میدان». گرچه می‌دانی این دیدار موضوع دارد، اما خوش‌حالی که پس از این همه ماه، بالاخره بهانه‌ای پیدا شده.

دست خودت نیست. ممکن است حتی  تا بیست دقیقه به چهار عصر پنج‌شنبه، دوست داشته باشی بروی و اصلا چند کار را هم عقب انداخته باشی، اما پنج دقیقه بعد که فکر می‌کنی «دیگه پاشم برم که ده دقیقه‌ای برسم»، یک‌هو احساس کنی «نه.» و این احساس در همین یک کلمه خلاصه بشود. حتی خودت نمی‌دانی چرا.

نمی‌روی. حتی به این فکر نمی‌کنی که برای جلوگیری از ایجاد شرمندگی و «موارد لازم دیگر» بروی و –حتی اگر شده- عذر بخواهی و زود برگردی.

حالا این‌ها شاید زیاد مهم نباشد. ولی چیزی که مهم است این که فردا قرار است ببینی‌اش. نه. فردا مه چهارشنبه‌ست؛ پس فردا. «حالا من با چه رویی تو چشم اون بنده خدا نگاه کنم؟!»

کسی در همین رمانی که دارم می‌خوانم، می‌گفت «شرمُنده از خودم».

  • حسن اجرایی

از کدام ترس؟

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۸۷، ۰۶:۰۶ ق.ظ

باور کن نمی‌خواهم ادای آدم‌های پرقدرت را در بیاورم و خودم را منزه از ترس نشان بدهم. نه.

«پیچک سر به هوا»ی عزیز. باور کن از همان ساعتی که نوشته‌ات را خواندم، دارم فکر می‌کنم ببینم از چه ترسی بگویم تا دعوت‌ات اجابت شده باشد و حرف‌ام را هم زده باشم.

ترس‌های دوستان دیگری را هم خواندم. و البته فکر نمی‌کنم چیزی مانند ترس از «واجب الوجود»، آن گونه که «مانی» گفته، نیازی به یادآوری داشته باشد.

آدمی‌زاد، سرشار از ترس است، و این سرشار بودن از ترس، تابع سرشار بودن‌اش از نقص است، و ما هم که جمله‌گی آدمی‌زادیم. اما هر چه فکر می‌کنم، نمی‌توانم ترس خاصی پیدا کنم برای نوشتن.

تصور کنید بزرگ‌ترین ترس من، افتادن به دامان «ایدز» باشد. خب؟ خیلی ترس بزرگی است. بله. بدتر از خود ایدز، از بی‌چاره کردن کسی دیگر باید بترسیم که ناچار باید نگران و پی‌گیر مشکل ما باشد. خیلی دردناک است. نه؟ نه. به نظر من آن‌قدرها هم ترس‌ناک نیست. برای کاهش تصور ترس‌آلود نسبت به هم‌چه چیزهایی، توصیه می‌کنم رمان‌هایی درباره‌ی جنگ ویتنام و جنگ جهانی گیر بیاورید و بخوانید.

خودمان را چرا گول بزنیم آخر؟ بزرگ‌تر و کشنده‌تر از بی‌آبرویی هم مگر می‌توان ترسی پیدا کرد؟ و مگر نمی‌توان با دروغ، و یا حتی نادانی انسانیِ کسی، دچار بی‌آبرویی شویم؟ می‌شود. پیچیده هم نیست. از چه بترسیم وقتی ترس‌مان بی‌فایده است. بله. بعضی ترس‌ها کمک‌مان می‌کنند آدمی‌زادهای به‌تری باشیم. مثل ترس از بی‌آبرو کردن دیگران. که آن هم به خودمان مربوط است.

مشکل اصلا این چیزها نیست. مشکل این است که بیش‌تر ترس‌های ما، از چیزهایی است که خودمان نقش زیادی درشان نداریم. و بدتر از آن، ترس‌مان به خاطر اصرار بر چیزی است. اصلا این را بخوانید: «می‌ترسم پدر و مادرم از هم جدا بشـن.» دو حالت دارد البته. یا ما می‌توانیم کاری بکنیم، یا نمی‌توانیم. بله. خیلی بد است پدر و مادر آدم از هم طلاق بگیرند. نه. واقعا با همین اطمینان می‌توان گفت چیز بدی است این؟ قبول ندارم.

ترس‌های بزرگ، فراوان‌اند و ترس‌های کوچک، بسیار. می‌ترسم این چند سطر نوشته‌ام از میان برود. می‌ترسم به قرار امروز صبح‌ام نرسم. می‌ترسم امشب هم حوصله نداشته باشم بروم و کفش بخرم. این‌هاست که آزارمان می‌دهد. ترس‌های بزرگ هم البته داریم. نکند طعم خوش‌بختی را نچشیم. نکند هم‌چنان که تا امروز نرفته، هیچ‌گاه آب خوش از گلوی‌مان پایین نرود. نکند آن‌قدر نادان باشیم که خودمان هم نفهمیم.

نه آقاجان! ترجیح می‌دهم به جای ترسیدن، زندگی کنم. یک رمان آمد توی ذهنم و یک شخصیت. نه. نمی‌گویم؛ هیچ‌کدام‌شان را!

  • حسن اجرایی

فضول است او

شنبه, ۲ آذر ۱۳۸۷، ۱۰:۳۵ ب.ظ

نیازی به اعتراف من نیست؛ تقصیر از خود خود خودم است. سعی هم نکن با تاکیدهای من غلظت تقصیر داشتن‌ام را بفهمی. البته هر کسی جای من بود، ممکن بود به همین بلا دچار شود. من حتا دقیقا نمی‌دانستم با چه کسی طرف‌ام و باید با کدام‌شان سر و کار داشته باشم.

روزهای اول همه‌‌ش با خودم می‌گفتم «چه‌قدر آدم باحال و بامزه‌ایه.» خوش‌حال بودم که خودش آدم راحتی است و بنابراین کنار آمدن باهاش هم راحت است. آن اوایل هم درست همین‌طور بود. همه چیز خوب بود. از همان روزهای اول، می‌دیدم که سرش را دارد داخل کار همه می‌برد و درباره‌ی هر کسی اظهارنظر می‌کند.

قهرمان داستان ما فضول است؛ یک کلام. روزهای اول، از فضولی‌هایش لذت می‌بردم؛ چون درباره‌ی من نبود. چون هنوز آن‌قدر که بتواند مرا هم طعمه‌ی فضولی‌اش کند، با من آشنا نبود. اگر هم توی کارهای من فضولی‌ای می‌کرد، احساس می‌کردم می‌خواهد صمیمی شود که احساس غریبه‌گی نکنم.

خب. این‌جای نوشته، نوبت این است که بگویم: البته آدم خوبی است. خیلی هم خوب است. بالاخره فضول‌ها هم می‌توانند آدم‌های خوبی باشند و کلی هم اظهار فضل کنند. و حتا ممکن است خودشان در میانه‌ی پرحرفی‌ها و فضولی‌هاشان بگویند «من خیلی حرف می‌زنم. نه؟».

بله. آدم خوبی است، اما وقتی من سرم درد می‌کند، حال و حوصله‌ی فضولی‌های ایشان را هم ندارم، باید چه کاری بکنم؟ بله. می‌دانم. دارم پشت سر هم می‌گویم فضولی، و حتا یک مثال هم نزده‌ام. خب خودتان انصاف بدهید. همین که خطر کرده‌ام و دارم این‌ها را می‌نویسم خودش کلی ممکن است باعث شرمنده‌گی بشود. «سلام آقای فلانی. خب این حرفا رو که نمی‌تونستم به خودت بگم؛ مجبور شدم این‌جا بنویسم.»

برای این‌که از دست کنج‌کاوی‌های مایل به فضولی‌های ایشان آزار نبینم از این به بعد، دو کار باید بکنم. اول این‌که خودم را بزنم به آن راه و راحت باشم و هر کاری دلم می‌خواهد بکنم و در برابر همه‌ی فضولی‌هایش لبخند شبه ملیح بزنم؛ و بعد این‌که در پروژه‌هایی که قربانی‌اش کسان دیگراند، هم‌راهی و هم‌کاری نکنم، و ذوق نشان ندهم.

  • حسن اجرایی

حرف زیادی

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۸۷، ۱۱:۲۹ ب.ظ

نشستم و نوشتم. اسمش را هم گذاشتم «فکر آزاد». این‌جا هم می‌توانید پیدایش کنید. فکرش را که می‌کنم می‌بینم آن نوشته، به خودش و به لوازم خودش پایبند بود. پیش از آن که بنویسمش اصلا قرار نبود این‌گونه بشود. دست‌کم قرار نبود پایانش آن‌قدر کلامی و استدلالی بشود. دوست داشتم بیشتر، از احساس و فهم و نگاه خودم به خودم بنویسم.

آن‌جا از شرع و شارع و تشریع نوشتم؛ اما می‌خواستم بنویسم به کسی اجازه نمی‌دهم جای من فکر کند. این اجازه را به هر کسی می‌دهم؛ باور کنید؛ به هر کسی؛ به هر کسی اجازه می‌دهم در ریزترین و حتی بی‌اهمیت‌ترین نکته‌های زندگی‌ام بیاید و بنشیند و پایش را درست بگذارد میان زندگی‌ام و هر چه فکر می‌کند درست است به‌م بگوید و اظهار نظر کند. به خدا حق می‌دهم به‌ش. به هر کسی. حتی پسر عموی 11 ساله‌ام.

خوش‌حال می‌شوم کسی بیاید و نصیحتم کند؛ از هر چه می‌خواهد و درباره‌ی هر چه می‌خواهد. اما نمی‌توانم تحمل کنم کسی انتظار داشته باشد عقلش را جای عقل خودم بگذارم. نمی‌توانم بفهمم یک نفر آدم؛ هر قدر هم پیراسته از افکار به درد‌نخور باشد، به خودش اجازه بدهد از من انتظار داشته باشد وقتی حرف می‌زند، همان حرف بشود «راه من».

واقعی است این‌ها که می‌گویم. کسی آمده نشسته کنارم و همه‌ی من را زیر و رو کرده است و همه‌ی من را زیر سؤال می‌برد؛ و واکنش درونی من چیزی نیست جز لذت ِ مورد توجه قرار گرفته شدن؛ و لذت تحلیل شدن.

این هم واقعی است. کسی آمده نشسته است کنارم و با تمام احترام حرف زده است و تا جایی که توانسته، خاطر جمعم کرده که قصد و انگیزه‌ای جز برادری و دلسوزی ندارد. و حرف‌هایش هم چیزی نبوده جز پاره‌ای حرف‌های پیش پا افتاده و شاید بی‌اهمیت. اما تنها چیزی که این وسط مرا آزار داده، انتظار قبول یا پذیرش بوده است. انتظاری که دست کم در انگیزه‌ی گفتن این تذکرها شریک بوده است.

این یک سلیقه‌ی کاملا شخصی است. من نمی‌توانم تحمل کنم کسی یادش برود ممکن است من هم برای تک تک حرف‌ها و رفتارهایم استدلال داشته باشم. حتی اگر من بی‌نظم‌ترین و آنارشیست‌ترین آدم ممکن باشم. نمی‌توانم قبول کنم کسی انسان بودن مرا فراموش کند. نمی‌توانم ببینم کسی به خودش حق فکر کردن می‌دهد اما به من نه!

زیادی حرف زدم؟ لازم بود.

به خاطر آن عنوان، به روج روح جلال صلوات ختم کنید.

  • حسن اجرایی

رساله‌ی ضعفیه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۸۷، ۰۵:۳۶ ق.ظ

کارهای بزرگ شاید آن‌قدرها که ما فکر می‌کنیم بزرگ نیستند. شاید آن‌قدر که ما فکر می‌کنیم یا تصور می‌کنیم، کارهای ما این‌گونه نیست که تنها با سرانگشت اراده و تدبیر ما جلو برود و به انجام برسد. چه کسی می‌تواند شک کند در تاثیرگذاری عامل‌های خارجی فراوان در یک امر انسانی؟

کاری را می‌خواهی شروع کنی. هر چه می‌خواهی تصور کن. با نهایت اراده‌ات می‌خواهی انجامش بدهی و به خودت اطمینان داری که هیچ چیز نمی‌تواند سردت کند. اما باز هم سعی می‌کنی از کسانی کمک بخواهی؛ که همراهت باشند، تنهایت نگذارند، و اگر لازم شد، دریغ نکنند از کمک. باز هم گاه‌وقتی با خودت فکر می‌کنی این کار، نه آن است که «تو» بتوانی پیش ببری‌اش. همه‌ی این‌ها پیش از آن است که شروع کنی.

شروع می‌کنی. با اراده و تدبیر تمام. شروع می‌کنی. احساس تنهایی می‌کنی. احساس می‌کنی حضور دوستان و عزیزانت هم نمی‌تواند چاره‌ساز ِ ترس و تنهایی و بی‌چارگی‌ات باشد. چند ساعتی اگر نیاز به کمک یا همراهی داشته باشی و کسی از آن‌ها که انتظار داشتی کنارت باشند، نبودند، با خودت می‌گویی «نگفتم؟ نگفتم بچه برو شیرت رو بخور؟ نگفتم تو هنوز حتی نمی‌تونی شیر دور دهنت رو پاک کنی؟».

آرام می‌گیری؛ دست‌کم برای چند دقیقه. دست‌کم یکی از آن‌ها هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود. دو کلمه می‌شنوی. آرام‌تر می‌شوی. همین تویی که تا همین یک ساعت پیش احساس می‌کردی «آدم این حرف‌ها نیستی» خودت را می‌یابی.

همه چیز جلو می‌رود. همه‌ی پیش‌بینی‌ها غلط از آب در می‌آید؛ آن کار، دشوارتر از آن است که کار «تو»ی تنها باشد. از آن طرف، دست‌کم برای تو که -شاید به دلیل تلقین‌هایی که به خودت کرده‌ای یا تلقین‌هایی که در شعاع‌شان قرار داشته‌ای- انتظار همراهی عامل‌های غیرشخصی را نداشته‌ای، دیدن تاثیرگذاری بیش از اندازه‌ی همراهی دوستان و -شاید- لطف خدا، برایت به معجزه می‌ماند.

آن «شاید» که پیش از لطف خدا گذاشتم، برای این است که آدمی‌زاد -یا دست‌کم من- نمی‌تواند اطمینان بالمعنی‌الاخص پیدا کند از رضایت کاری که ما می‌کنیم. این سخن مطلق نیست؛ اما دست‌کم به عنوان فرض بپذیرید.

ما آدم‌ها، ضعیفیم. خیلی بیش از آن‌که بدانیم ضعیفیم. آن‌قدر که می‌بینیم نمی‌توانیم؛ و آن کار به خوبی پیش می‌رود. و آن‌قدر که می‌دانیم می‌توانیم؛ و نمی‌شود.

تصور خودم این است که این نوشته، ارتباطی با این‌جا دارد

  • حسن اجرایی