حرف زیادی
نشستم و نوشتم. اسمش را هم گذاشتم «فکر آزاد». اینجا هم میتوانید پیدایش کنید. فکرش را که میکنم میبینم آن نوشته، به خودش و به لوازم خودش پایبند بود. پیش از آن که بنویسمش اصلا قرار نبود اینگونه بشود. دستکم قرار نبود پایانش آنقدر کلامی و استدلالی بشود. دوست داشتم بیشتر، از احساس و فهم و نگاه خودم به خودم بنویسم.
آنجا از شرع و شارع و تشریع نوشتم؛ اما میخواستم بنویسم به کسی اجازه نمیدهم جای من فکر کند. این اجازه را به هر کسی میدهم؛ باور کنید؛ به هر کسی؛ به هر کسی اجازه میدهم در ریزترین و حتی بیاهمیتترین نکتههای زندگیام بیاید و بنشیند و پایش را درست بگذارد میان زندگیام و هر چه فکر میکند درست است بهم بگوید و اظهار نظر کند. به خدا حق میدهم بهش. به هر کسی. حتی پسر عموی 11 سالهام.
خوشحال میشوم کسی بیاید و نصیحتم کند؛ از هر چه میخواهد و دربارهی هر چه میخواهد. اما نمیتوانم تحمل کنم کسی انتظار داشته باشد عقلش را جای عقل خودم بگذارم. نمیتوانم بفهمم یک نفر آدم؛ هر قدر هم پیراسته از افکار به دردنخور باشد، به خودش اجازه بدهد از من انتظار داشته باشد وقتی حرف میزند، همان حرف بشود «راه من».
واقعی است اینها که میگویم. کسی آمده نشسته کنارم و همهی من را زیر و رو کرده است و همهی من را زیر سؤال میبرد؛ و واکنش درونی من چیزی نیست جز لذت ِ مورد توجه قرار گرفته شدن؛ و لذت تحلیل شدن.
این هم واقعی است. کسی آمده نشسته است کنارم و با تمام احترام حرف زده است و تا جایی که توانسته، خاطر جمعم کرده که قصد و انگیزهای جز برادری و دلسوزی ندارد. و حرفهایش هم چیزی نبوده جز پارهای حرفهای پیش پا افتاده و شاید بیاهمیت. اما تنها چیزی که این وسط مرا آزار داده، انتظار قبول یا پذیرش بوده است. انتظاری که دست کم در انگیزهی گفتن این تذکرها شریک بوده است.
این یک سلیقهی کاملا شخصی است. من نمیتوانم تحمل کنم کسی یادش برود ممکن است من هم برای تک تک حرفها و رفتارهایم استدلال داشته باشم. حتی اگر من بینظمترین و آنارشیستترین آدم ممکن باشم. نمیتوانم قبول کنم کسی انسان بودن مرا فراموش کند. نمیتوانم ببینم کسی به خودش حق فکر کردن میدهد اما به من نه!
زیادی حرف زدم؟ لازم بود.
به خاطر آن عنوان، به روج روح جلال صلوات ختم کنید.
- ۲ نظر
- ۲۸ مرداد ۸۷ ، ۲۳:۲۹