سلام

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فکر» ثبت شده است

حرف زیادی

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۸۷، ۱۱:۲۹ ب.ظ

نشستم و نوشتم. اسمش را هم گذاشتم «فکر آزاد». این‌جا هم می‌توانید پیدایش کنید. فکرش را که می‌کنم می‌بینم آن نوشته، به خودش و به لوازم خودش پایبند بود. پیش از آن که بنویسمش اصلا قرار نبود این‌گونه بشود. دست‌کم قرار نبود پایانش آن‌قدر کلامی و استدلالی بشود. دوست داشتم بیشتر، از احساس و فهم و نگاه خودم به خودم بنویسم.

آن‌جا از شرع و شارع و تشریع نوشتم؛ اما می‌خواستم بنویسم به کسی اجازه نمی‌دهم جای من فکر کند. این اجازه را به هر کسی می‌دهم؛ باور کنید؛ به هر کسی؛ به هر کسی اجازه می‌دهم در ریزترین و حتی بی‌اهمیت‌ترین نکته‌های زندگی‌ام بیاید و بنشیند و پایش را درست بگذارد میان زندگی‌ام و هر چه فکر می‌کند درست است به‌م بگوید و اظهار نظر کند. به خدا حق می‌دهم به‌ش. به هر کسی. حتی پسر عموی 11 ساله‌ام.

خوش‌حال می‌شوم کسی بیاید و نصیحتم کند؛ از هر چه می‌خواهد و درباره‌ی هر چه می‌خواهد. اما نمی‌توانم تحمل کنم کسی انتظار داشته باشد عقلش را جای عقل خودم بگذارم. نمی‌توانم بفهمم یک نفر آدم؛ هر قدر هم پیراسته از افکار به درد‌نخور باشد، به خودش اجازه بدهد از من انتظار داشته باشد وقتی حرف می‌زند، همان حرف بشود «راه من».

واقعی است این‌ها که می‌گویم. کسی آمده نشسته کنارم و همه‌ی من را زیر و رو کرده است و همه‌ی من را زیر سؤال می‌برد؛ و واکنش درونی من چیزی نیست جز لذت ِ مورد توجه قرار گرفته شدن؛ و لذت تحلیل شدن.

این هم واقعی است. کسی آمده نشسته است کنارم و با تمام احترام حرف زده است و تا جایی که توانسته، خاطر جمعم کرده که قصد و انگیزه‌ای جز برادری و دلسوزی ندارد. و حرف‌هایش هم چیزی نبوده جز پاره‌ای حرف‌های پیش پا افتاده و شاید بی‌اهمیت. اما تنها چیزی که این وسط مرا آزار داده، انتظار قبول یا پذیرش بوده است. انتظاری که دست کم در انگیزه‌ی گفتن این تذکرها شریک بوده است.

این یک سلیقه‌ی کاملا شخصی است. من نمی‌توانم تحمل کنم کسی یادش برود ممکن است من هم برای تک تک حرف‌ها و رفتارهایم استدلال داشته باشم. حتی اگر من بی‌نظم‌ترین و آنارشیست‌ترین آدم ممکن باشم. نمی‌توانم قبول کنم کسی انسان بودن مرا فراموش کند. نمی‌توانم ببینم کسی به خودش حق فکر کردن می‌دهد اما به من نه!

زیادی حرف زدم؟ لازم بود.

به خاطر آن عنوان، به روج روح جلال صلوات ختم کنید.

  • حسن اجرایی

فکر آزاد

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۸۷، ۰۹:۱۰ ب.ظ

هیچ‌کس نمی‌تواند کسی را مجبور به کاری کند. هیچ‌کس نمی‌تواند کسی را مجبور کند که گونه‌ی خاصی فکر کند. به نظر من حتی کسی حق ندارد خودش را مجبور کند به فکر خاصی پایبندی بی‌چون و چرا داشته باشد. شاید این اصل‌هایی که گفتم، جزء معدود اصولی باشند که کاملا مطلق هستند.

اطلاق و فراگیری این اصل‌ها را می‌توان حتی در متون اسلامی هم به راحتی یافت؛ و دید که هیچ‌کدام از امامان و پیامبران، بندگان خدا را از تفکر درباره‌ی چیزی یا اعتقاد یا عدم اعتقاد به چیزی منع کرده باشند. البته هشدارها و انذارهایی وجود دارد که کاملا احتیاطی هستند و همگی در پی این‌اند که اگر کسی می‌داند هنوز توان فکری ِ اندیشیدن به یک موضوع را ندارد، نباید این کار را بکند؛ که این نوع انذارها هم از نوع ارشاد به امر عقل است. یعنی تذکر دادن اموری که عقل سلیم، آن‌ها را پذیرفته است.

به یقین می‌توان گفت شارع کسی را مجبور به اندیشه‌ی خاصی نکرده و نمی‌کند؛ و حتی در اصول دین، الزام به فهم غیرتقلیدی کرده است. اصولا همه‌ی مقدمات تعبد، عقلی است؛ تماما عقلی هم که نباشد، تماما مربوط و معلق به فهم ملکف است. برای نمونه، شارع دروغ‌گویی را می‌تواند عقاب کند که دروغ را گناه کبیره بداند؛ یا آن را دست‌کم ناپسند بداند؛ و نیز این اصل را هم معتقد باشد که انجام گناه کبیره، یا انجام یک امر ناپسند از نظر شارع، عقاب در پی دارد.

شارع، هیچ اجباری در اندیشیدن روا نداشته است؛ اما حکم کرده است به اعدام مرتد؛ و مصادره اموال و منافعش، و نیز به رسمیت نشناختن حقوق انسانی‌اش. چرا؟ تصور من این است که این دو مورد هیچ تضادی با هم ندارند. چون من یا با مقدمات پیشین، به درستی احکام صادره از سوی شارع معتقدم؛ که در این‌صورت باید حتی در صورت مرتد شدنم -مثلا عدم اعتقاد به عصمت پیامبر-، به درستی احکام مورد نظر شارع معتقد باشم؛ که در این صورت می‌توانم یا از دست مجریان اعدام فرار کنم، و یا اگر چاره‌ای از گردن‌نهادن به حکم شرع نبود، با آرامش خاطر این حکم را بپذیرم. و یا آن‌که به احکام صادره از سوی شارع معتقد نیستم که -دست‌کم- بر اساس الزامات زیستن در جامعه‌ی اسلامی و قوانین آن، وظیفه‌ی انسانی، شخصی و قانونی‌ام این است که کاری نکنم که مجریان احکام شرعی بتوانند این حکم را درباره‌ی من اجرا کنند؛ و یا آن‌که اصولا ابراز اعتقادات خودم را به هر چیزی ترجیح می‌دهم که در آن صورت نمی‌توان به الزامات یک حاکمیت، خرده گرفت.

پایان حرف این‌که هیچ کس یا چیزی نمی‌تواند کسی را مجبور به اندیشیدن به تفکری خاص کند؛ حتی شرع و شارع. اما -به نظر من- شارع این حق را دارد که هر حکمی صادر کند تا به انتظارات خود از جامعه‌ی انسانی برسد. البته واضح است که به دست آوردن احکام دینی، یک کار انسانی است؛ و مشمول اصل اشتباه‌پذیری انسانی!

ممکن است این نوشته ناقص باشد.

  • حسن اجرایی

بزرگ‌تر از دهان

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۹:۰۵ ب.ظ

گفته‌اند و درست گفته‌اند که آدمی‌زاد مختار است. اما این همه‌ی حرف نیست.

این قاعده‌ی محترم ِ «آدمی‌زاد مختار است» بیش از اندازه ابهام دارد؛ البته شاید هم جاعل، خواسته است ابهام داشته باشد؛ که می‌شود ایهام البته!

این قاعده خیلی سخت‌افزاری است. خیلی. اما همه مطلق می‌گویندش. همه جوری ادایش می‌کنند که مطلق‌ترین قاعده‌ی هستی همین است. یک «انگار» توی جمله‌ی قبلی افتاده است. ببخشیدم.

شاید خیلی واضح و پیش پا افتاده است اما من می‌خواهم بگویم. هیچ این‌گونه نیست که کسی اگر می‌خواهد «بچه‌ی خوب»ی باشد، بچه‌ی خوبی خواهد بود. یعنی این قاعده، به هیچ‌وجه وجه نرم ندارد. یعنی که تو مختاری بجنگی. یعنی اگر خواستی کاری بکنی، کسی نیست جلویت را بگیرد. یعنی اگر خواستی از کوچه‌ای بگذری، کسی نیست جلویت بایستد و نگذارد جلو بروی.

اما این‌گونه هم نیست. فیلسوف‌ها و کلامیون حرف می‌زنند و توجیه می‌کنند و امکان جور(جعل) می‌کنند. اما وقتی می‌روی خیابان، می‌بینی می‌خواهی بروی آن طرف، کسی هم نیست جلویت را بگیرد؛ اما نمی‌توانی بروی. خب چیزی که فراوان است دلیل و علت و این چیزها. فرض کنید این چیزی که نمی‌گذارد شما بروید آن طرف خیابان، یک گربه‌ی زیبا و دوست‌داشتنی است که شما را به دنبال خودش می‌کشد. گربه‌ای که -شاید- اگر چند دقیقه‌ی پیش کسی ازش حرفی می‌زد، حال‌تان به هم می‌خورد.

یک سؤال. آیا این گربه، اختیار را از بین می‌برد؟ نه! چرا؟ چون فلسفه گفته است!

خب. به این چیزها می‌گویند تزاحم. بگذارید حرف بزنم. من فکر می‌کنم بزرگ‌ترین مشکل بشریت، «در مقام بیان» بودن یا نبودن بیان کننده‌ها است. این‌ها وقتی حرف می‌زنند معلوم نیست درباره چه چیزی حرف می‌زنند. وقتی با اطلاق و اطمینان تمام می‌گویند «آدمی‌زاد مختار است»، معلوم نیست حواس‌شان به این اطلاق هست یا نه! چه گفتم؟ بزرگ‌ترین مشکل بشریت.

حرف‌های بزرگ‌تر از دهان!

  • حسن اجرایی

نرمی و سفتی ِ گفتار و رفتار

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۷، ۱۰:۴۴ ب.ظ

نسبت میان حرف زدن و عمل کردن آدم‌ها را اگر خوب نگاه کنیم، می‌بینیم که دست‌کم دو نوع آدمیزاد می‌توانیم از این میان بیرون بکشیم.

در این نوشته به جای حرف زدن می‌گویم گفتار. و به جای عمل کردن می‌گویم رفتار.

یک نوع آدمیزاد هست که سفت گفتار می‌کند و نرم رفتار می‌کند. سفت حرف می‌زند، سفت شعار می‌دهد، سفت تهدید می‌کند و غیره. البته در برخی شرایط، دست از سفت سخن گفتن و بقیه‌ی سفتی‌های گفتاری‌اش برمی‌دارد، اما معمولا همین است. می‌خواهد بگوید «دستم درد می‌کند»، می‌گوید «دستم دارد منفجر می‌شود». می‌خواهد بگوید «از الف بدم می‌آید»، می‌گوید «اگر این الف لعنتی را ببینم بی‌چاره‌اش می‌کنم.».

همین نوع آدمیزاد در رفتارهایش نرم است. بیشتر وقت‌ها هم خودش متوجه نیست که گفتارها و رفتارهایش متناسب نیست؛‌ اما گاهی به چاله‌هایی می‌افتد که اگر حواسش را جمع کند می‌تواند بفهمد گیر کار کجاست. گفته «اگر این الف لعنتی را ببینم بی‌چاره‌اش می‌کنم» اما وقتی می‌بیندش، تنها می‌تواند چند کلمه‌ای حرف بزند و حتی شاید نتواند عصبانیت خودش را انتقال بدهد، چه رسد به این‌که بخواهد کاری بکند. یا این‌که گفته «سه روزه کار ب را آماده می‌کنم» اما چند روز می‌گذرد و می‌بیند نتوانسته است.

مثال‌هایی که آوردم خیلی واضح و شفاف هستند اما در روابط انسانی -خوشبختانه یا متاسفانه- همه چیز ریزتر و غیرمحسوس‌تر از این‌هاست که به همین راحتی دیده شود. این‌جور آدم‌ها معمولا با دیدن اولین چاله‌ها، کاری جز اصرار دوباره بر برخورد پیشین‌شان نمی‌کنند. و نتیجه اگر انجام رفتار درست باشد، برخورد اشتباه‌شان را یادشان می‌رود و فراموش می‌کنند.

آدم‌های زیادی را می‌توانیم ببینیم که این‌گونه‌اند. همین‌ها چند نوع‌اند. یا پس از مدتی سرخورده می‌شوند؛ یا چون اعتماد به نفس بالایی دارند روز به روز بر دامنه‌ی فاصله‌ی میان سفتی گفتار و نرمی رفتار خود اضافه کند؛ و یا آن‌که با دقت و دغدغه‌ی تمام، اولین چاله‌ها را دریابند و راه رفته را برگردند.

نوع دوم را هم می‌گذارم برای وقتی دیگر. آدمیزادهایی که گفتارشان نرم و رفتارشان سفت است. و اصلا با گفتار نرم‌شان، رفتار سفت‌شان را پیش می‌برند.

  • حسن اجرایی

اشتباه می‌کردم

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ

اشتباه از من بود. احساس می‌کردم بعضی چیزها را باید قطعی گرفت. فکر می‌کردم بعضی تعهدها را باید همیشه نگه داشت. به قول کسی این فکرم را هم الکی به دست نیاورده بودم. کلی با خودم و با کسان دیگری شور کرده بودم و کلنجار رفته بودم. حاضر بودم همه چیز را زیر و رو کنم اما به یک چیز دست نزنم.

نمی‌دانم چه شد. و نمی‌دانم چه‌م شد. چند شب پیش بود. آها! شاید به خاطر تقدس آن‌جا بود. تا آن شب اگر یک آن به ذهنم می‌آمد، کنارش می‌گذاشتم و احساس گناه می‌کردم که دارم از این همه سال زجر و درد و عشق می‌گذرم. این زجر و درد و عشق را یک بار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم. خودش آمد. اول فکر کردم چیزی که خودش آمده را بردارم و چیزی بنویسم که خودم نوشته باشم، اما بعد گفتم بگذار همین باشد.

اما آن شب دلم خودش را به دریا زد. می‌دانم خودم عُرضه‌ی این فکرها را نداشتم. می‌دانم همیشه می‌ترسیدم، و فرار می‌کردم از این‌که بخواهم به این چیزها فکر کنم. احساس گناه می‌کردم. فکر می‌کردم گذشتن از بعضی چیزها بیشتر از این‌که به خودم مربوط باشد و از عهده‌ی من بربیاید، نتیجه‌ی یک تجربه‌ی جمعی است. فکر می‌کردم حتی فکر کردنم هم می‌تواند خودخواهی و خودمحوری باشد. اما اشتباه می‌کردم. احساسی برخورد کرده بودم. باید دست‌کم به خودم اجازه می‌دادم درباره‌اش فکر کنم.

مطمئن نیستم اما شاید روزی به این نتیجه برسم که برای هر روز ادامه دادن شرایط موجود باید خودم را تخطئه کنم. شاید هم به این نتیجه برسم که این فکرها تخیلات بی‌مزه‌ای بیشتر نیست و همه چیز همان می‌شود که تصور می‌کردیم. اما یک چیز را مطمئنم. مطمئنم همه‌ی این‌ها پخته‌ام می‌کنند. گرچه تحمل‌ کردن هر کدام‌شان برایم کشنده است.

خدایا! دست‌های خالی من انتظار نگاه تو می‌کشد. ناشکری‌هام را به حساب بنده بودنم، و به حساب ناقص بودنم، و به حساب بی‌چارگی‌ام بگذار. گرچه هیچ‌کدام ِ این‌ها را توجیهی برای نافرمانی‌ام نمی‌دانم و می‌دانم روزگاری باید جواب تک‌تک این ناراستی‌ها را بدهم. دوست نداشتم وقتی سرم درد می‌کند به کسی بگویم دوستت دارم، اما دوستت دارم.

  • حسن اجرایی