سلام

آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقطه‌ی عطف» ثبت شده است

درباره ی یک چیز

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۵۳ ب.ظ

چیزی هست درون این روزها، درون این ساعت‌ها، و درون آدم‌های این روزها؛ که نمی‌گذارد از یاد بروند؛ چیزی مانند داغی بر پیشانی زندگی.

این روزها حتی اگر خودشان تمام و کمال از یاد بروند وFear یادشان نابود بشود، چیزی درون‌شان هست، که نمی‌گذارد خاکسترشان نابود شود. از آن زخم‌هایی که خاکسترشان را هم اگر به باد بدهی، می‌دانی روزی، جایی در میانه‌ی روزها و آدم‌هایی دیگر، گریبان چاک کرده تحویل‌ات می‌دهند.

هم‌چه لحظه‌هایی را از سر گذرانده‌ای؛ که خواسته‌ای به «یک» لحظه فکر نکنی، خواسته‌ای به «یک» چیز فکر نکنی؛ دیده‌ای چه بر سرت آورده آن «یک»؟ دیده‌ای چه خروشی کرده برای ماندن و ویران کردن‌ات؟

چیزی هست درون این روزها. بد یا خوب‌اش را نمی‌دانم. شاید همه‌ی این حرف‌ها برای همین است.

ترس آور است «چیز»ی که درون این روزها است؛ آن قدر که می‌ترسم هیچ گاه از یاد نروند.

  • حسن اجرایی

وقت یورش یادها و نام‌ها

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۷، ۰۳:۱۶ ب.ظ

چه اهمیتی دارد. فکر کن این حرف را جایی خوانده‌ام. فکر کن از کسی یاد گرفته‌ام. هر فکری دوست داری. اما باور کن حس‌اش کرده‌ام که این‌جا می‌نویسم.

بله. دقیقا همین الان یادم است اول بار کجا خواندم این حس را؛ اما اصلا گفتن‌اش مهم نیست، حس کردن‌اش مهم است. هنوز هم دو به شک‌ام از نوشتن یا ننوشتن‌اش. خدا را چه دیدی؛ شاید اصلا ننوشتم.

راست‌اش همین که این چند سطر را بنویسم، برای‌ام بس است تا یادم بماند روزگاری این حس -ـی که تا این‌جای این چند سطر ننوشتم- را با تمام وجود درک کردم.

می‌نویسم. نه. یکی و دو تا و ده تا و بیست تا نیستند. دیدی که جرات نداشتم حرف از صد بزنم؛ اما بعید هم نیست. بله. نگاه که می‌کنی، می‌بینی آدم‌هایی از میان زندگی‌ات گذشته‌اند که روزگاری فکر می‌کردی همیشه در کنارشان خواهی بود.

این درست که ما بعضی وقت‌ها اشتباه می‌کرده‌ایم، و مثلا من اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم «الیاس» را می‌توانم همیشه ببینم. حالا لابد فکر می‌کنی این چند سطر را به خاطر الیاس نوشته‌ام. اشتباه می‌کنی.

دنیای عجیبی است. این روزها حتی یک شماره تلفن از الیاس ندارم. داشتم می‌گفتم. آه. آه. باید بروم و دراز بکشم. پیش از هجوم یاد کسانی که سال‌هاست نه خبری ازشان دارم و نه صدای‌شان را شنیده‌ام و نه امیدی به دیدن و شنیدن‌شان هست.

دلم برای‌تان تنگ شده. برای ابوذر. برای مریم چشم آبی، که سه ساعت تمام التماس‌اش کردم تا یک ماشین برای‌ام نقاشی کند. نه. باید بروم.

  • حسن اجرایی

با تو که نمی‌شنوی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۱۴ ب.ظ

می‌دانی. اما بگذار بنویسم. بنویسم تا دست‌کم اگر روزی به قول یونس قرار بود شرمنده بشوم و از زیاده‌خواهی و بی‌انصافی خودم شرم‌گین باشم، بدانم دقیقا حرفم چه بوده و توی کله‌ام چه می‌گذشته.

من به تو اعتماد داشتم. خودت هم می‌دانی. بگذار راحت باشم. من چشم امید به تو داشتم. درست یا نادرستش به من ارتباطی ندارد. یادت هست آن روز عهد کردم این کارم نباید باعث شود انتظاری از تو داشته باشم؟ یادت هست حواسم بود که اگر کاری می‌کنم، هر چقدر هم مثلا تو وعده داده باشی، به این معنا نیست که حتما باید همان بشود که گفته‌ای؟ یادت هست با خودم گفتم این حق را به تو می‌دهم که دلیلی برای نگاه کردن به من نبینی؟

یادت هست و می‌دانی که این عهد را با امیدواری تمام، و با تمام وجود با خودم بستم. خودت می‌دانی که حتی ذره‌ای تلخی نداشت این عهد.

یادت هست که چقدر صادقانه به تو امید داشتم؟ یادم هست که انتظاری نداشتم؛ اما امید داشتم. من که ادعایی نداشتم؛‌ اما خودت گفته بودی دوستم داری. خودت می‌گفتی نمی‌توانی فلان چیز را تحمل کنی. می‌گفتی نمی‌توانی فلان‌طور ببینی‌ام؛ شاید البته هنوز هم بگویی. اما من چیزی غیر از این دیدم.

یادت هست آن روزها با بقیه تفاوت داشتی برایم؟ لازم است به عرض برسانم که امروز خودم را آن‌قدرها که آن روزها بودم، عاشقت نمی‌دانم. آن‌قدرها که آن روزها تشنه‌ات بودم، این روزها نیستم. می‌دانم حق ندارم این حرف‌ها را بزنم. می‌دانم نباید این حرف‌های نفرت‌انگیز خودم را و شاید فکرهای نفرت‌انگیز خودم را جدی بگیرم و به‌شان بال و پر بدهم، اما همه‌ی این‌ها را می‌گویم که روزگاری اگر جور دیگری شدم، یادم نرود.

باور کن همه‌ی این نوشته‌ها برای این است که روزگاری اگر چیزی عوض شد، آن قدر ممنونت باشم که خودم از خودم تعجب کنم. این حرف‌های گنده‌تر از دهان که توی دلم هست، توی فکرم هم هست، همیشه هم دارم با خودم زمزمه می‌کنم، بگذار این‌جا هم بگویم تا خیالم راحت شود هر جا که توانسته‌ام، شرح بی‌اعتنایی‌ها و بی‌توجهی‌هایت را فریاد زده‌ام و تو هم‌چنان همانی که می‌خواهی باشی. نگو می‌خواهی جور دیگری باشی و نمی‌شود و نمی‌توانی. نگو این حرف‌ها را. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. خودت گفتی. بارها گفتی. نمی‌توانم قبول کنم تو هم محافظه‌کار باشی. قبول هم اگر بکنم، باور نمی‌کنم.

می‌بینی؟ می‌بینی چقدر دارم حرف می‌زنم؟‌ انگار تو داری می‌شنوی. چقدر خوش‌خیالم. انگار همه‌ی حرف‌های قبلی‌ام را شنیده‌ای و تغییر اندکی کرده‌ای و منتظری تا ادامه‌ی حرف‌هایم را بشنوی. من اشتباه می‌کنم. اما خوش‌حالم. خوش‌حالم که خیلی از اشتباه‌هایم را فهمیده‌ام. فهمیده‌ام می‌توان ادعا کرد و عمل نکرد. می‌بینی؟ این‌ها را از تو یاد گرفته‌ام. البته خودت می‌دانی که -دست‌کم فعلا- تنها یاد گرفته‌ام. می‌دانی که هنوز بلد نشده‌ام عملی‌شان کنم.

حرف‌هایم با تو تمام ناشدنی است؛ اما چه فایده. نمی‌شنوی. وقتی هم می‌شنوی بی‌اعتنایی می‌کنی. عزیزانت را هم که واسطه می‌کنم، یا آن‌ها قابل نمی‌دانند یا خودت.

  • حسن اجرایی

خوشیا!

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۷، ۰۸:۰۲ ب.ظ

زندگی می‌کنیم؛‌ زندگی که نمی‌کنیم، اسمش این است که زندگی می‌کنیم؛ و گرنه تنها هنرمان این است که روز را به شب می‌کشیم. البته نمی‌دانم چرا به جمع حرف می‌زنم. باید بگویم زندگی که نمی‌کنم؛ تنها هنرم این است که روزها را به شب می‌رسانم.

خسته بودم امروز. می‌خواستم دست‌کم یک ساعت هم که شده بخوابم؛ حتی دراز بکشم؛‌ اما نشده بود. باید منتظر می‌ماندم تا کسی بیاید و من هم باشم و حرف‌هایی زده شود. احساسم این بود که چاره‌ای نیست جز این‌که تحمل کنم. دیر آمد؛‌ شاید کمی بیش از نصف یک ساعت. و من دنبال بهانه می‌گشتم برای فرار کردن. وقتی آمد، از این‌که احساسم تحمل کردن بوده شرمنده شدم.

دو سه بار بیشتر ندیده بودمش؛ اما صمیمیت و - چه بگویم؟ هیچ-. شاید در همان چند دقیقه‌ی اول یادم رفت نیاز به استراحت داشتم. نمی‌خواهم زیاده‌روی کنم. خیلی عادی بود. کسی آمده بود. حرف‌هایش شاید حرف‌های عادی و معمولی‌ای بود. اما همان چیزهایی بود که من نیاز داشتم؛ و البته خودم هم نمی‌دانستم به چه چیزی نیاز دارم تا آرام بگیرم.

و وقتی داشت حرف می‌زد، بعد از این همه وقت باز متوجه شدم که چه نیازی دارم که خودم هم یادم رفته بود؛ خیلی وقت بود موعظه نشنیده بودم. او خطابش با من نبود. حرف‌هایش هم انقلابی ایجاد نکرد در من؛‌ اما دست‌کم این را مانند چند بار دیگر به من نشان داد که چیزی که اصلا فکرش را نمی‌کنیم به راحتی می‌تواند به هم‌مان بریزد و چیزی بسازد که فکرش را هم نمی‌کردیم.

شک ندارم که دو ساعت پیش اگر می‌گفتند از چند دقیقه نشستن و حرف زدن با کسی می‌توانم لذت ببرم و آرام بگیرم، نمی‌توانستم باور کنم و در دلم طعنه می‌زدم که «خوشیا!»

  • حسن اجرایی