میدانی. اما بگذار بنویسم. بنویسم تا دستکم اگر روزی به قول یونس قرار بود شرمنده بشوم و از زیادهخواهی و بیانصافی خودم شرمگین باشم، بدانم دقیقا حرفم چه بوده و توی کلهام چه میگذشته.
من به تو اعتماد داشتم. خودت هم میدانی. بگذار راحت باشم. من چشم امید به تو داشتم. درست یا نادرستش به من ارتباطی ندارد. یادت هست آن روز عهد کردم این کارم نباید باعث شود انتظاری از تو داشته باشم؟ یادت هست حواسم بود که اگر کاری میکنم، هر چقدر هم مثلا تو وعده داده باشی، به این معنا نیست که حتما باید همان بشود که گفتهای؟ یادت هست با خودم گفتم این حق را به تو میدهم که دلیلی برای نگاه کردن به من نبینی؟
یادت هست و میدانی که این عهد را با امیدواری تمام، و با تمام وجود با خودم بستم. خودت میدانی که حتی ذرهای تلخی نداشت این عهد.
یادت هست که چقدر صادقانه به تو امید داشتم؟ یادم هست که انتظاری نداشتم؛ اما امید داشتم. من که ادعایی نداشتم؛ اما خودت گفته بودی دوستم داری. خودت میگفتی نمیتوانی فلان چیز را تحمل کنی. میگفتی نمیتوانی فلانطور ببینیام؛ شاید البته هنوز هم بگویی. اما من چیزی غیر از این دیدم.
یادت هست آن روزها با بقیه تفاوت داشتی برایم؟ لازم است به عرض برسانم که امروز خودم را آنقدرها که آن روزها بودم، عاشقت نمیدانم. آنقدرها که آن روزها تشنهات بودم، این روزها نیستم. میدانم حق ندارم این حرفها را بزنم. میدانم نباید این حرفهای نفرتانگیز خودم را و شاید فکرهای نفرتانگیز خودم را جدی بگیرم و بهشان بال و پر بدهم، اما همهی اینها را میگویم که روزگاری اگر جور دیگری شدم، یادم نرود.
باور کن همهی این نوشتهها برای این است که روزگاری اگر چیزی عوض شد، آن قدر ممنونت باشم که خودم از خودم تعجب کنم. این حرفهای گندهتر از دهان که توی دلم هست، توی فکرم هم هست، همیشه هم دارم با خودم زمزمه میکنم، بگذار اینجا هم بگویم تا خیالم راحت شود هر جا که توانستهام، شرح بیاعتناییها و بیتوجهیهایت را فریاد زدهام و تو همچنان همانی که میخواهی باشی. نگو میخواهی جور دیگری باشی و نمیشود و نمیتوانی. نگو این حرفها را. باور نمیکنم. باور نمیکنم. خودت گفتی. بارها گفتی. نمیتوانم قبول کنم تو هم محافظهکار باشی. قبول هم اگر بکنم، باور نمیکنم.
میبینی؟ میبینی چقدر دارم حرف میزنم؟ انگار تو داری میشنوی. چقدر خوشخیالم. انگار همهی حرفهای قبلیام را شنیدهای و تغییر اندکی کردهای و منتظری تا ادامهی حرفهایم را بشنوی. من اشتباه میکنم. اما خوشحالم. خوشحالم که خیلی از اشتباههایم را فهمیدهام. فهمیدهام میتوان ادعا کرد و عمل نکرد. میبینی؟ اینها را از تو یاد گرفتهام. البته خودت میدانی که -دستکم فعلا- تنها یاد گرفتهام. میدانی که هنوز بلد نشدهام عملیشان کنم.
حرفهایم با تو تمام ناشدنی است؛ اما چه فایده. نمیشنوی. وقتی هم میشنوی بیاعتنایی میکنی. عزیزانت را هم که واسطه میکنم، یا آنها قابل نمیدانند یا خودت.