سلام

آخرین مطالب

خوشیا!

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۷، ۰۸:۰۲ ب.ظ

زندگی می‌کنیم؛‌ زندگی که نمی‌کنیم، اسمش این است که زندگی می‌کنیم؛ و گرنه تنها هنرمان این است که روز را به شب می‌کشیم. البته نمی‌دانم چرا به جمع حرف می‌زنم. باید بگویم زندگی که نمی‌کنم؛ تنها هنرم این است که روزها را به شب می‌رسانم.

خسته بودم امروز. می‌خواستم دست‌کم یک ساعت هم که شده بخوابم؛ حتی دراز بکشم؛‌ اما نشده بود. باید منتظر می‌ماندم تا کسی بیاید و من هم باشم و حرف‌هایی زده شود. احساسم این بود که چاره‌ای نیست جز این‌که تحمل کنم. دیر آمد؛‌ شاید کمی بیش از نصف یک ساعت. و من دنبال بهانه می‌گشتم برای فرار کردن. وقتی آمد، از این‌که احساسم تحمل کردن بوده شرمنده شدم.

دو سه بار بیشتر ندیده بودمش؛ اما صمیمیت و - چه بگویم؟ هیچ-. شاید در همان چند دقیقه‌ی اول یادم رفت نیاز به استراحت داشتم. نمی‌خواهم زیاده‌روی کنم. خیلی عادی بود. کسی آمده بود. حرف‌هایش شاید حرف‌های عادی و معمولی‌ای بود. اما همان چیزهایی بود که من نیاز داشتم؛ و البته خودم هم نمی‌دانستم به چه چیزی نیاز دارم تا آرام بگیرم.

و وقتی داشت حرف می‌زد، بعد از این همه وقت باز متوجه شدم که چه نیازی دارم که خودم هم یادم رفته بود؛ خیلی وقت بود موعظه نشنیده بودم. او خطابش با من نبود. حرف‌هایش هم انقلابی ایجاد نکرد در من؛‌ اما دست‌کم این را مانند چند بار دیگر به من نشان داد که چیزی که اصلا فکرش را نمی‌کنیم به راحتی می‌تواند به هم‌مان بریزد و چیزی بسازد که فکرش را هم نمی‌کردیم.

شک ندارم که دو ساعت پیش اگر می‌گفتند از چند دقیقه نشستن و حرف زدن با کسی می‌توانم لذت ببرم و آرام بگیرم، نمی‌توانستم باور کنم و در دلم طعنه می‌زدم که «خوشیا!»

  • حسن اجرایی

نقطه‌ی عطف

موعظه

زندگی

دل

نظرات (۳)

اوه!! من اینجا لینک هستم :-)
● الان که باید لینک‌تون رو عوض کنم با تغییرهایی که دادید! درسته؟
این خوشیا گفتنتون آدم یاد مهربونی خدا و درک پایین خودم انداخت
این یه درد دل فقط
از اون آدم های با تحمل نیستم که اگر سختی بهم برسه بازم بتونم لبخند بزنم
به خاطر مسئله ای که یک سال و خورده ای باهاش در گیر بودم بارها برای آروم شدن خودم و بعید میدونم که ذره ای برای خدا رفتم مشهد و قم و عبدالعظیم و ضجه زدم ضجه
آسمون و ریسمون و میبافتم به هم که خدا بفهمه! چی بدردم میخوره که زودتر بهم بده
چه احمقانه بود رفتارم
به خاطر لطف خدا چند وقتی که آرامش دارم کمتر رفتم در خونش
دیروز که تو حرم مراسم وداع گذاشته بودن
به امام رضا گفتم دیگه روم نمیشه چیزی بخوام وقتی یاد رفتارم می یفتم
دور از جون شما شبیه حیوانات وحشی که تا وقتی گشنن حمله می کنن تا وقتی سیرن طعمه از جلو چشمشونم رد شه نگاهش نمی کنن شدم
یه لحظه خندون یه لحظه گریون همشم برا خودمون:(((((
  • شکری محمد جواد
  • نمی دونم! فکر کنم اگه یه ذره بیشتر به خاطراتمون دقت کنیم از این جور حادثه ها که یه اتفاق یا حرف عادی منقلبمون کنه زیاد هست!!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی