خوشیا!
زندگی میکنیم؛ زندگی که نمیکنیم، اسمش این است که زندگی میکنیم؛ و گرنه تنها هنرمان این است که روز را به شب میکشیم. البته نمیدانم چرا به جمع حرف میزنم. باید بگویم زندگی که نمیکنم؛ تنها هنرم این است که روزها را به شب میرسانم.
خسته بودم امروز. میخواستم دستکم یک ساعت هم که شده بخوابم؛ حتی دراز بکشم؛ اما نشده بود. باید منتظر میماندم تا کسی بیاید و من هم باشم و حرفهایی زده شود. احساسم این بود که چارهای نیست جز اینکه تحمل کنم. دیر آمد؛ شاید کمی بیش از نصف یک ساعت. و من دنبال بهانه میگشتم برای فرار کردن. وقتی آمد، از اینکه احساسم تحمل کردن بوده شرمنده شدم.
دو سه بار بیشتر ندیده بودمش؛ اما صمیمیت و - چه بگویم؟ هیچ-. شاید در همان چند دقیقهی اول یادم رفت نیاز به استراحت داشتم. نمیخواهم زیادهروی کنم. خیلی عادی بود. کسی آمده بود. حرفهایش شاید حرفهای عادی و معمولیای بود. اما همان چیزهایی بود که من نیاز داشتم؛ و البته خودم هم نمیدانستم به چه چیزی نیاز دارم تا آرام بگیرم.
و وقتی داشت حرف میزد، بعد از این همه وقت باز متوجه شدم که چه نیازی دارم که خودم هم یادم رفته بود؛ خیلی وقت بود موعظه نشنیده بودم. او خطابش با من نبود. حرفهایش هم انقلابی ایجاد نکرد در من؛ اما دستکم این را مانند چند بار دیگر به من نشان داد که چیزی که اصلا فکرش را نمیکنیم به راحتی میتواند به هممان بریزد و چیزی بسازد که فکرش را هم نمیکردیم.
شک ندارم که دو ساعت پیش اگر میگفتند از چند دقیقه نشستن و حرف زدن با کسی میتوانم لذت ببرم و آرام بگیرم، نمیتوانستم باور کنم و در دلم طعنه میزدم که «خوشیا!»
● الان که باید لینکتون رو عوض کنم با تغییرهایی که دادید! درسته؟