سلام

آخرین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد» ثبت شده است

شکر و کاش

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۸۹، ۰۶:۳۹ ب.ظ

من شایسته‌ی این همه لطف خدا نبودم. شایسته‌ی این همه احساس خوش‌بختی و خوش‌حالی و شادمانی نبودم. قدر همه‌ی این لحظه‌ها را ... کاش بدانم.

شکرگزاری، و البته نهایت شکرگزاری، با کاش گفتن و آرزوی دور و دراز کردن و حتی آرزوی بی‌رسیدن کردن نمی‌خواند، اما آدم بودن یعنی همین. و متوسط بودن یعنی همین.

هم شکر می‌گویم و هم کاش. شکر. کاش. شکر که همین اندازه و همین چند ساعت در بهشت بودم. و کاش همیشگی بود. و کاش مال من بودی.

  • حسن اجرایی

خیلی دور

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۸۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

شش ساله که بودم، شیراز دورترین جای دنیا بود.

در ده سالگی‌ام فهمیدم هیچ جای دنیا دور نیست.

و امروز، تهران دورترین جای دنیاست؛ خیلی دور. و شیراز، حتی دورتر از دورتر از دورترین.

  • حسن اجرایی

کتاب خانه ی شرق بنفشه

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۸۸، ۰۲:۱۲ ق.ظ

آخرین باری که رفتم زیارت حافظ، نوروز هشتاد و هشت بود. آن روز وارد شدن به حافظیه با همه‌ی دفعه‌های پیش تفاوت می‌کرد. خیلی تفاوت می‌کرد البته.

یکی از تفاوت‌های زیبایش این بود که پیش از آن، داستان «شرق بنفشه» را نخوانده بودم. همان دم در، به یاد ذبیح افتادم، و به یاد آن بساط کتاب، و به یاد آن کتاب…

خیلی برایم جالب بود بدانم آن کتاب‌خانه‌ی حافظیه که banafsheسطر به سطر داستان، پر بود از لحظه‌های شیرین حضور ارغوان، کجای حافظیه است. اما نشد بپرسم، همان طور که نشد نگاهی به اطراف بیندازم و کتاب‌خانه را پیدا کنم.

شاید خیلی شیرین می‌شد اگر کتاب‌خانه را  می‌دیدم. شاید می‌خواستم دنبال آن خراش روی کفش ارغوان بگردم اصلا؛ نمی‌دانم، هر چه بود نیاز شیرینی بود، که تنها همان چند دقیقه‌ی ابتدایی وارد شدنم به حافظیه یادم ماند.

نمی‌دانم چه شد یادم رفت؛ و نمی‌دانم چه شد امروز باز خودش را در میان یادهایم جا کرد. از سه نفر پرسیدم شاید بدانند کتاب‌خانه حافظیه کدام سوی مزار حافظ است، اما هر سه گفتند «نمی‌دونم. اصلا مگه حافظیه کتابخونه داره؟»

تلخ بود، شیرین هم بود البته. دلم را خوش کرده بودم به دیدن کتاب‌خانه‌ای که –احتمالا- نبوده و نیست، و ساخته و پرداخته‌ی ذهن نویسنده‌ی داستان بوده. تلخ از این جهت که یک آرزو مُرد! آرزوی دیدن و حس کردن آن کتاب‌خانه؛ و شیرین از این جهت که شهریار مندنی‌پور، آن‌چنان این داستان را زیبا و دقیق و ماهرانه نوشته، که حتی فکرش را هم نمی‌کردم ممکن است حافظیه کتاب‌خانه نداشته باشد.

  • حسن اجرایی

اسمش را یادم نمی آید

يكشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۸۸، ۱۱:۵۴ ب.ظ

از همان اوایل، حواس‌ام بود که این‌ها نماد اسلام نیستند. از همان اوایل حواس‌ام بود که بعضی‌ها را تنها باید از سر گذراند. یکی‌شان را همین چند روز پیش دیدم. به یاد آن داستان بامزه‌اش افتادم. حواس‌ام بود که احترام‌اش را حتی درونم نگه دارم. اما آن داستان بامزه را که ازش شنیدم، همه چیز عوض شد برای‌ام.

همین چند روز پیش دیدم‌اش دوباره. اولین برخورد رسمی‌ام با او، درسی بود به نام «اخلاق نظری»، که چیزی حدود بیست جلسه‌ی یک ساعته بود. شیوه‌ی سخن گفتن‌اش برای من و بقیه‌ی تازه‌واردها جالب بود.

یک روز می‌خواست ثابت کند که ما باید بیشتر عبادت کنیم و بیشتر با خدا انس داشته باشیم. لابد باید چند دقیقه‌ای مقدمه‌چینی کرده باشد و بعد رسیده باشد به این داستان جالب. گفت سال‌ها پیش چند تن از علما و عرفای بزرگ، به این نتیجه رسیدند که دعاهای‌شان مستجاب نمی‌شود، و بندگی‌شان آنی نیست که بندگی پیش از آنها بوده. تصمیم می‌گیرند روح یکی از بزرگان عرفان و اخلاق را احضار کنند و این‌گونه خودشان را از درماندگی برهانند.

بالاخره نتیجه این شد که آن بنده خدایی که در برزخ روز و روزگار می‌گذراند، به جناب ایشان اعلام نمود که اشکال کار شما این است که عبادات راجح را به واجب و مستحب تقسیم کرده‌اید، و اعمال مرجوح را به حرام و مکروه. و در ادامه هم افاضه فرموده بودند که ما همه‌ی مستحبات و واجبات را مساوی می‌دانستیم؛ چونان که محرمات و مکروهات را حرام می‌دانستیم.

خلاصه آنکه آقای استاد نتیجه گرفتند که اصلا این حرف‌ها را همین متاخرین ساخته‌اند و پیش‌ترها که از این خبرها نبوده. بارها گفت که پیش‌ترها تنها حرام و واجب و مباح داشته‌ایم و حرف از مستحب و مکروه تازه است.

تا آن روز، به این اصل پای‌بند بودم که «درس اخلاق جای اشکال کردن به استاد، و بحث کردن نیست». و از آن روز به بعد، ترجیح دادم دور آن استاد بامزه را کلا ماژیک بنفش بکشم. آن استاد، مشاور هم بود مثلا؛ یادم نمی‌رود که هیچ‌گاه حتی نزدیک اتاق‌اش هم گذرم نیفتاد.

البته او تنها نبود. این را همین جا بگویم تا یادم نرفته؛ که همه‌ی این چیزهایی که به نقل از آن –مثلا- استاد گفتم، کاملا واقعی بود؛ گرچه ممکن است در انتقال سخنان‌اش اندکی تغییر داده باشم ناخودآگاه؛ ولی به هر حال مضمون همان است که گفتم. ایشان چنان در مقام کلاس اخلاق غرق شده بود، که فراموش کرده بود ممکن است کسی بخواهد مواجهه‌ای جز «بله استاد! همین طور است که می‌فرمایید» با آن داشته باشد.

بگذریم. این روزها را نمی‌دانم،‌ اما مدرسه‌ی معصومیه‌ی آن روزها، از این نوع استادها و مسئول‌های شبه‌حجتیه‌ای کم نداشت؛ از آنهایی که اعتقاد داشتند «روزنامه نباید خواند» و «ما باید درس‌مان را بخوانیم» و از این دست خزعبلات. آن روز بعد از هفت سال دیدم آن استاد بامزه را؛ البته از دور. اما چیزی جز همان داستان بامزه‌اش یادم نیامد از او؛ گویی پس از آن داستان، حذف‌اش کرده بودم از ذهن‌ام! خدا همه را به راه راست بگرداند.

  • حسن اجرایی

حتی وراجی کردن

چهارشنبه, ۵ فروردين ۱۳۸۸، ۰۵:۳۵ ب.ظ

بالاخره در ورودی هر خانه ای، خروجی آن هم هست؛ البته بعضی ها با دیگران تفاوت دارند و نیازی نمی بینند هیچ گاه از خانه شان بیرون بروند یا بیایند، و بعضی ها هم که خودشان با دیگران تفاوت دارند و از در دیگری بیرون می روند یا می آیند.

رد گم کنی ها بماند برای بعد. به همان دلیل که آمدم این جا و چند ماهی نوشتم و یک ماهی ننوشتم و باز چند ماهی نوشتم، باید بروم جایی دیگر.

سخت است دل کندن از خانه ای که ذره ذره اش را از جان ات ساخته ای و به ذره ذره ی وجودش دل خوش کرده ای؛ گرچه البته برای من که چند خانه ی خوب -دست کم برای خودم، و نه البته از نظر خودم- را رها کرده ام و اینجا آمده ام، شاید سختی اش کمتر شده باشد، اما درد همان است.

هم خوش حال ام از اینکه خانه ی جدیدی خواهم داشت و هر جور که خودم می خواهم خواهم بود و همه چیز از نو، اما باز هم می ترسم و دل ام می گیرد.

ترس ام از این است که نکند گرفتار عادت فرار از سکون شده ام، و ترس از اینکه نکند این ترک خانه کردن های پیاپی پایان بیابد، و البته دل ام می گیرد از اینکه این خانه را هم مثل خانه های پیشین متروکه خواهم گذاشت و معلوم نیست به چه چیزی تبدیل شود.

خیلی پرت است این هوش و حواس من. مثلا سال جدید آمده و باید اظهار خوش حالی و شادمانی و اینها بکنم. بله. من خیلی شادم از اینکه سال جدید شده و من یک سال دیگر را هم همچون سالیان دراز گذاشته از کف داده ام. و البته خوش حالم! شما را به خدا باور کنید که خوش حالی من از سال جدید است.

چقدر دل ام برای حرف زدن و حتی وراجی کردن تنگ شده. چیز دیگری یادم نیست برای نوشتن؛ جز چند چیزی که نیازی به گفتن شان نیست.

  • حسن اجرایی

توصیف مسخره

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۸۷، ۰۱:۵۲ ق.ظ

وظیفه ندارم بنشینم اینجا و برای شما حساب کنم ببینم عبدالرضا را چند سال است ندیده‌ام؛ اصلا زیبایی‌اش شاید به همین است که حساب نکنم.

پیش از آن که عبدالرضا را ببینم، چند نفری بر حذرم داشته بودند از این که بخواهم دهن به دهن‌اش بگذارم و یا سر به سرش بگذارم. برایم جالب هم بود البته این همه ترس از یک آدم معمولی.

منظورم از معمولی این است که عبدالرضا هاپو نبود، یا کلانتر نبود، فرماندار هم نبود تا جایی که من خبر دارم، اما این را دیدم که یهو به سرش می‌زد و هر چه از دهن‌اش در می‌آمد نثار طرف مقابل‌اش می‌کرد.

امشب بعد از این همه سال، تازه یادم آمد که در آن دو ماه، حتی یک بار عبدالرضا با من تندی نکرد. و من می‌دیدم که با همه در می‌افتد و اگر پای‌اش بیفتد، به رییس بزرگ! هم پیله می‌کرد و بقیه‌ی ماجرا.

آدم ویژه‌ای بود عبدالرضا؛ البته همه ویژه‌اند. مشکل اینجاست که دوست ندارم وارد ریز رفتارهایش بشوم، از آن طرف دوست دارم این حس شیرینی که امشب توی ذهنم آمده از آن اولین دو ماه را هر جور شده اینجا خالی کنم.

راه رفتن‌اش معرکه بود، حرف زدن‌اش، نگاه کردن‌اش، حرص خوردن‌اش، خنده‌اش، و کلی چیز دیگر. معرکه! چه توصیف مسخره‌ای.

  • حسن اجرایی

آن تابستان بُلوَردی

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۸۷، ۰۲:۰۸ ق.ظ

نه که بخواهم به روی‌ات بیاورم که من بعد این همه سال یادم مانده و تو یادت نمانده و حتی حالا که من همه‌ی ماجرا را دارم می‌گویم هم یادت نمی‌آید؛ تنها می‌خواهم چیزی که یادم هست از آن روزها را بنویسم این‌جا.

دقیق یادم نیست، اما مادرت رفته بود خانه‌ی زبیده. من و تو هم داشتیم می‌رفتیم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که من و تو با هم بودیم و مادرت پیش از ما رفته بود.

در آن سرازیری بلوردی، رفتیم بستنی گرفتیم. تابستان بود. خوب یادم نمانده چه سالی بود؛ اما فکر می‌کنم تابستان 74 بود؛ شاید هم 73.

تابستان بود. رفتیم بستنی گرفتیم. وقتی رسیدیم خانه‌ی زبیده، من همه‌ی بستنی را خورده بودم.

یک قدم از در رفته بودیم داخل. رسیده بودیم به پله‌ها. زیر راه‌پله، یک سکو بود. بستنی نیم‌خورده را گذاشتی روی سکو، و گفتی می‌خواهی نگه داری برای خواهرت؛ که وقتی از خانه‌ی زبیده آمدیم بیرون بدهی به‌ش. پنج ساله بودی.

  • حسن اجرایی

درباره ی یک چیز

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۵۳ ب.ظ

چیزی هست درون این روزها، درون این ساعت‌ها، و درون آدم‌های این روزها؛ که نمی‌گذارد از یاد بروند؛ چیزی مانند داغی بر پیشانی زندگی.

این روزها حتی اگر خودشان تمام و کمال از یاد بروند وFear یادشان نابود بشود، چیزی درون‌شان هست، که نمی‌گذارد خاکسترشان نابود شود. از آن زخم‌هایی که خاکسترشان را هم اگر به باد بدهی، می‌دانی روزی، جایی در میانه‌ی روزها و آدم‌هایی دیگر، گریبان چاک کرده تحویل‌ات می‌دهند.

هم‌چه لحظه‌هایی را از سر گذرانده‌ای؛ که خواسته‌ای به «یک» لحظه فکر نکنی، خواسته‌ای به «یک» چیز فکر نکنی؛ دیده‌ای چه بر سرت آورده آن «یک»؟ دیده‌ای چه خروشی کرده برای ماندن و ویران کردن‌ات؟

چیزی هست درون این روزها. بد یا خوب‌اش را نمی‌دانم. شاید همه‌ی این حرف‌ها برای همین است.

ترس آور است «چیز»ی که درون این روزها است؛ آن قدر که می‌ترسم هیچ گاه از یاد نروند.

  • حسن اجرایی

وقت یورش یادها و نام‌ها

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۷، ۰۳:۱۶ ب.ظ

چه اهمیتی دارد. فکر کن این حرف را جایی خوانده‌ام. فکر کن از کسی یاد گرفته‌ام. هر فکری دوست داری. اما باور کن حس‌اش کرده‌ام که این‌جا می‌نویسم.

بله. دقیقا همین الان یادم است اول بار کجا خواندم این حس را؛ اما اصلا گفتن‌اش مهم نیست، حس کردن‌اش مهم است. هنوز هم دو به شک‌ام از نوشتن یا ننوشتن‌اش. خدا را چه دیدی؛ شاید اصلا ننوشتم.

راست‌اش همین که این چند سطر را بنویسم، برای‌ام بس است تا یادم بماند روزگاری این حس -ـی که تا این‌جای این چند سطر ننوشتم- را با تمام وجود درک کردم.

می‌نویسم. نه. یکی و دو تا و ده تا و بیست تا نیستند. دیدی که جرات نداشتم حرف از صد بزنم؛ اما بعید هم نیست. بله. نگاه که می‌کنی، می‌بینی آدم‌هایی از میان زندگی‌ات گذشته‌اند که روزگاری فکر می‌کردی همیشه در کنارشان خواهی بود.

این درست که ما بعضی وقت‌ها اشتباه می‌کرده‌ایم، و مثلا من اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم «الیاس» را می‌توانم همیشه ببینم. حالا لابد فکر می‌کنی این چند سطر را به خاطر الیاس نوشته‌ام. اشتباه می‌کنی.

دنیای عجیبی است. این روزها حتی یک شماره تلفن از الیاس ندارم. داشتم می‌گفتم. آه. آه. باید بروم و دراز بکشم. پیش از هجوم یاد کسانی که سال‌هاست نه خبری ازشان دارم و نه صدای‌شان را شنیده‌ام و نه امیدی به دیدن و شنیدن‌شان هست.

دلم برای‌تان تنگ شده. برای ابوذر. برای مریم چشم آبی، که سه ساعت تمام التماس‌اش کردم تا یک ماشین برای‌ام نقاشی کند. نه. باید بروم.

  • حسن اجرایی

درباره‌ی یک تاکتیک انقلابی

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۸۷، ۰۱:۲۸ ب.ظ

اصلا من همین‌جوری‌ام همیشه. انگار حتما باید کسی دعوت کند تا بروم جایی. انگار اگر دعوتی نباشد، وظیفه‌ی خودم نمی‌بینم…

بله. می‌گفتم. ابتر ماندن آن جمله را ببخشایید. تا همان جای‌اش کافی بود. حالا کسی دعوت کرده، و خواسته خاطره‌‌هایی بنویسیم که این روزها زنده می‌شوند خود به خود. خاطره‌هایی که لابد از سال‌های کودکی و نوجوانی در ذهن و جان‌مان تنیده شده.

خیلی بد است که آدم دعوت کسی را اجابت کند، اما جزییات دعوت را تغییر بدهد، اما چه چاره از بعضی بدی‌ها!

ما که آن زمان‌ها نبودیم،‌ و –به درستی- نمی‌دانیم چه islamic-revolutionخبر بود و چه گذشت و چه کسانی انقلابی بودند و چه کسانی نبودند و این روزها تازه یادشان افتاده که انقلابی بودن هم چیز خوبی است.

البته همه حق دارند آن روزها انقلابی نبودن را خوب بدانند و این روزها انقلابی بودن را. به کودکانی مثل من هم ارتباطی ندارد. اصلا قرار هم نبود این را بگویم این وسط.

می‌خواستم بگویم ما که نبودیم، و نمی‌دانیم چه خبر بود و اوضاع چه بود؛ گرچه کلیاتی می‌دانیم و تحلیل کلی‌ای هم داریم. از شما چه پنهان چند روز بیش داشتم یکی از نوشته‌های یکی از آدم‌های تاثیرگذار و برجسته‌ی انقلاب اسلامی را می‌خواندم. دوست هم ندارم بگویم که بود.

بله. آمدیم بند بعد؛ بی‌دلیل. در بخشی از آن متن، –که می‌خواندم،- این جمله برایم آزاردهنده بود. کدام جمله؟ صبر کنید. پیش از این‌که آن جمله را بگویم، باید بگویم به من اعتماد کنید. در جمله هیچ دست‌کاری‌ای نکرده‌ام. و گرچه از میانه‌ی یک متن انتخاب شده، اما تضمین می‌کنم معنای مستقل دارد. جمله این است:

آن روز هر پدیده‌ی ناپسندی را به شاه ملعون نسبت می‌دادیم.

بلافاصله بعد از این، جمله‌ی دیگری آمده:

درست هم بود.

شاه باید کنار گذاشته می‌شد، بالاتر از آن، نظام شاهنشاهی و استبدادی هم باید ویران می‌شد. ولی چرا باید «هر پدیده‌ی ناپسندی» به شاه نسبت نسبت داده می‌شد؟ بله. این هم درست که او بود که پایه‌ی بسیاری از پدیده‌های ناپسند بود، اما نه «هر پدیده‌ی ناپسندی».

این نکته را هم شاید لازم باشد بگویم که این جمله، سال‌ها پس از انقلاب اسلامی گفته شده، و از جمله‌ی  برخی سخنان شتاب‌زده و تند روزهای نخست انقلاب نیست.

شاید خوب باشد اگر پیچک سر به هوا، بامدادی، پات ریوت، بر ساحل سلامت، سیبیل طلا و دیگران هم بنویسند. بله. این یعنی من از این‌ها دعوت می‌کنم! چه عجله‌ای است حالا. باز هم اگر لازم شد، کسان دیگری هم دعوت می‌کنم.

  • حسن اجرایی