حتی وراجی کردن
بالاخره در ورودی هر خانه ای، خروجی آن هم هست؛ البته بعضی ها با دیگران تفاوت دارند و نیازی نمی بینند هیچ گاه از خانه شان بیرون بروند یا بیایند، و بعضی ها هم که خودشان با دیگران تفاوت دارند و از در دیگری بیرون می روند یا می آیند.
رد گم کنی ها بماند برای بعد. به همان دلیل که آمدم این جا و چند ماهی نوشتم و یک ماهی ننوشتم و باز چند ماهی نوشتم، باید بروم جایی دیگر.
سخت است دل کندن از خانه ای که ذره ذره اش را از جان ات ساخته ای و به ذره ذره ی وجودش دل خوش کرده ای؛ گرچه البته برای من که چند خانه ی خوب -دست کم برای خودم، و نه البته از نظر خودم- را رها کرده ام و اینجا آمده ام، شاید سختی اش کمتر شده باشد، اما درد همان است.
هم خوش حال ام از اینکه خانه ی جدیدی خواهم داشت و هر جور که خودم می خواهم خواهم بود و همه چیز از نو، اما باز هم می ترسم و دل ام می گیرد.
ترس ام از این است که نکند گرفتار عادت فرار از سکون شده ام، و ترس از اینکه نکند این ترک خانه کردن های پیاپی پایان بیابد، و البته دل ام می گیرد از اینکه این خانه را هم مثل خانه های پیشین متروکه خواهم گذاشت و معلوم نیست به چه چیزی تبدیل شود.
خیلی پرت است این هوش و حواس من. مثلا سال جدید آمده و باید اظهار خوش حالی و شادمانی و اینها بکنم. بله. من خیلی شادم از اینکه سال جدید شده و من یک سال دیگر را هم همچون سالیان دراز گذاشته از کف داده ام. و البته خوش حالم! شما را به خدا باور کنید که خوش حالی من از سال جدید است.
چقدر دل ام برای حرف زدن و حتی وراجی کردن تنگ شده. چیز دیگری یادم نیست برای نوشتن؛ جز چند چیزی که نیازی به گفتن شان نیست.