وقت یورش یادها و نامها
چه اهمیتی دارد. فکر کن این حرف را جایی خواندهام. فکر کن از کسی یاد گرفتهام. هر فکری دوست داری. اما باور کن حساش کردهام که اینجا مینویسم.
بله. دقیقا همین الان یادم است اول بار کجا خواندم این حس را؛ اما اصلا گفتناش مهم نیست، حس کردناش مهم است. هنوز هم دو به شکام از نوشتن یا ننوشتناش. خدا را چه دیدی؛ شاید اصلا ننوشتم.
راستاش همین که این چند سطر را بنویسم، برایام بس است تا یادم بماند روزگاری این حس -ـی که تا اینجای این چند سطر ننوشتم- را با تمام وجود درک کردم.
مینویسم. نه. یکی و دو تا و ده تا و بیست تا نیستند. دیدی که جرات نداشتم حرف از صد بزنم؛ اما بعید هم نیست. بله. نگاه که میکنی، میبینی آدمهایی از میان زندگیات گذشتهاند که روزگاری فکر میکردی همیشه در کنارشان خواهی بود.
این درست که ما بعضی وقتها اشتباه میکردهایم، و مثلا من اشتباه میکردم که فکر میکردم «الیاس» را میتوانم همیشه ببینم. حالا لابد فکر میکنی این چند سطر را به خاطر الیاس نوشتهام. اشتباه میکنی.
دنیای عجیبی است. این روزها حتی یک شماره تلفن از الیاس ندارم. داشتم میگفتم. آه. آه. باید بروم و دراز بکشم. پیش از هجوم یاد کسانی که سالهاست نه خبری ازشان دارم و نه صدایشان را شنیدهام و نه امیدی به دیدن و شنیدنشان هست.
دلم برایتان تنگ شده. برای ابوذر. برای مریم چشم آبی، که سه ساعت تمام التماساش کردم تا یک ماشین برایام نقاشی کند. نه. باید بروم.
- ۴ نظر
- ۲۴ بهمن ۸۷ ، ۱۵:۱۶