اسمش را یادم نمی آید
از همان اوایل، حواسام بود که اینها نماد اسلام نیستند. از همان اوایل حواسام بود که بعضیها را تنها باید از سر گذراند. یکیشان را همین چند روز پیش دیدم. به یاد آن داستان بامزهاش افتادم. حواسام بود که احتراماش را حتی درونم نگه دارم. اما آن داستان بامزه را که ازش شنیدم، همه چیز عوض شد برایام.
همین چند روز پیش دیدماش دوباره. اولین برخورد رسمیام با او، درسی بود به نام «اخلاق نظری»، که چیزی حدود بیست جلسهی یک ساعته بود. شیوهی سخن گفتناش برای من و بقیهی تازهواردها جالب بود.
یک روز میخواست ثابت کند که ما باید بیشتر عبادت کنیم و بیشتر با خدا انس داشته باشیم. لابد باید چند دقیقهای مقدمهچینی کرده باشد و بعد رسیده باشد به این داستان جالب. گفت سالها پیش چند تن از علما و عرفای بزرگ، به این نتیجه رسیدند که دعاهایشان مستجاب نمیشود، و بندگیشان آنی نیست که بندگی پیش از آنها بوده. تصمیم میگیرند روح یکی از بزرگان عرفان و اخلاق را احضار کنند و اینگونه خودشان را از درماندگی برهانند.
بالاخره نتیجه این شد که آن بنده خدایی که در برزخ روز و روزگار میگذراند، به جناب ایشان اعلام نمود که اشکال کار شما این است که عبادات راجح را به واجب و مستحب تقسیم کردهاید، و اعمال مرجوح را به حرام و مکروه. و در ادامه هم افاضه فرموده بودند که ما همهی مستحبات و واجبات را مساوی میدانستیم؛ چونان که محرمات و مکروهات را حرام میدانستیم.
خلاصه آنکه آقای استاد نتیجه گرفتند که اصلا این حرفها را همین متاخرین ساختهاند و پیشترها که از این خبرها نبوده. بارها گفت که پیشترها تنها حرام و واجب و مباح داشتهایم و حرف از مستحب و مکروه تازه است.
تا آن روز، به این اصل پایبند بودم که «درس اخلاق جای اشکال کردن به استاد، و بحث کردن نیست». و از آن روز به بعد، ترجیح دادم دور آن استاد بامزه را کلا ماژیک بنفش بکشم. آن استاد، مشاور هم بود مثلا؛ یادم نمیرود که هیچگاه حتی نزدیک اتاقاش هم گذرم نیفتاد.
البته او تنها نبود. این را همین جا بگویم تا یادم نرفته؛ که همهی این چیزهایی که به نقل از آن –مثلا- استاد گفتم، کاملا واقعی بود؛ گرچه ممکن است در انتقال سخناناش اندکی تغییر داده باشم ناخودآگاه؛ ولی به هر حال مضمون همان است که گفتم. ایشان چنان در مقام کلاس اخلاق غرق شده بود، که فراموش کرده بود ممکن است کسی بخواهد مواجههای جز «بله استاد! همین طور است که میفرمایید» با آن داشته باشد.
بگذریم. این روزها را نمیدانم، اما مدرسهی معصومیهی آن روزها، از این نوع استادها و مسئولهای شبهحجتیهای کم نداشت؛ از آنهایی که اعتقاد داشتند «روزنامه نباید خواند» و «ما باید درسمان را بخوانیم» و از این دست خزعبلات. آن روز بعد از هفت سال دیدم آن استاد بامزه را؛ البته از دور. اما چیزی جز همان داستان بامزهاش یادم نیامد از او؛ گویی پس از آن داستان، حذفاش کرده بودم از ذهنام! خدا همه را به راه راست بگرداند.
- ۳ نظر
- ۳۰ فروردين ۸۸ ، ۲۳:۵۴