سلام

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

کتاب خانه ی شرق بنفشه

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۸۸، ۰۲:۱۲ ق.ظ

آخرین باری که رفتم زیارت حافظ، نوروز هشتاد و هشت بود. آن روز وارد شدن به حافظیه با همه‌ی دفعه‌های پیش تفاوت می‌کرد. خیلی تفاوت می‌کرد البته.

یکی از تفاوت‌های زیبایش این بود که پیش از آن، داستان «شرق بنفشه» را نخوانده بودم. همان دم در، به یاد ذبیح افتادم، و به یاد آن بساط کتاب، و به یاد آن کتاب…

خیلی برایم جالب بود بدانم آن کتاب‌خانه‌ی حافظیه که banafsheسطر به سطر داستان، پر بود از لحظه‌های شیرین حضور ارغوان، کجای حافظیه است. اما نشد بپرسم، همان طور که نشد نگاهی به اطراف بیندازم و کتاب‌خانه را پیدا کنم.

شاید خیلی شیرین می‌شد اگر کتاب‌خانه را  می‌دیدم. شاید می‌خواستم دنبال آن خراش روی کفش ارغوان بگردم اصلا؛ نمی‌دانم، هر چه بود نیاز شیرینی بود، که تنها همان چند دقیقه‌ی ابتدایی وارد شدنم به حافظیه یادم ماند.

نمی‌دانم چه شد یادم رفت؛ و نمی‌دانم چه شد امروز باز خودش را در میان یادهایم جا کرد. از سه نفر پرسیدم شاید بدانند کتاب‌خانه حافظیه کدام سوی مزار حافظ است، اما هر سه گفتند «نمی‌دونم. اصلا مگه حافظیه کتابخونه داره؟»

تلخ بود، شیرین هم بود البته. دلم را خوش کرده بودم به دیدن کتاب‌خانه‌ای که –احتمالا- نبوده و نیست، و ساخته و پرداخته‌ی ذهن نویسنده‌ی داستان بوده. تلخ از این جهت که یک آرزو مُرد! آرزوی دیدن و حس کردن آن کتاب‌خانه؛ و شیرین از این جهت که شهریار مندنی‌پور، آن‌چنان این داستان را زیبا و دقیق و ماهرانه نوشته، که حتی فکرش را هم نمی‌کردم ممکن است حافظیه کتاب‌خانه نداشته باشد.

  • حسن اجرایی

نقد سنتی مدرن شیر آیتمز

پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۷، ۰۷:۴۹ ب.ظ

بعضی مطالبی که شیر می‌کنند کنجکاو می‌شم صفحه اصلی‌ش رو بخونم ببینم چه وبلاگ یا سایتی هست که طرف اد کرده و همیشه می‌خونه. بعد می‌بینم عجب مشمول بوده و تا فیلترینگ راهی نداشته و حالا شانسی یک در صد خوب از آب در اومده! تذکر: همه کسانی که شیر آیتم‌هاشون رو مطالعه می‌کنم در لیست دوستان این فیدم هستن!*

این را داشته باشید تا بعدا عرض کنم!

استاد، یکی یکی انواع و اقسام شیوه‌های نقد داستان و رمان را پای تابلو می‌نوشت. و بلند می‌خواند؛ «نقد روان‌شناختی»، «نقد ارسطویی»، «نقد ساختاری»، «نقد تاریخ اندیشه‌ها» و غیره.

گفتم «استاد! نقد کیهانی را هم بنویسید.» استاد که انگار قضیه را جدی گرفته بود، گفت «نقد کیهان‌شناختی؟» گفتم «نه! نقد کیهانی» چهره‌اش کمی از هم باز شد و کاملا آرام گفت «اینایی که من می‌نویسم، نقد مدرنه همه‌ش. اونا نقد سنتی می‌کنن.»

مشتاق شدم ببینم استاد واقعا منظورم را درک کرده یا نه. و اگر بله، نقد سنتی چیست واقعا.

شیوه‌های نقد مدرن و تشریح آن‌ها تمام شد و رسیدیم به شیوه‌های نقد سنتی. چهار تا بودند؛ «تاریخی – زندگی‌نامه‌ای»، «اخلاقی – فلسفی»، «زبانی و لهجه‌شناختی» و «توجه به طرح داستان یا رمان.»

این‌جا جای این نیست که یکی یکی بگویم این‌ها به چه دردی می‌خورد و چه‌اند؛ البته چنان هم یادم نمانده است که درست توضیح بدهم!

چیزی که مهم است و باید بگویم؛ در نقد سنتی، به مسایلی خارج از متن پرداخته می‌شود و در نقد مدرن، تنها خود متن است که مهم است. مثلا در شیوه‌های مختلف نقد مدرن، ما کاری به این نداریم که نویسنده‌ی متن A، چه زندگی‌ای داشته و چه‌گونه آدمی بوده؛ بلکه تنها خود متن است که برای‌مان مهم است. این‌جا دقیقا جای گفتن آن تئوری معروف «مرگ مولف» رولان بارت است.

اما در شیوه‌های مختلف نقد سنتی، احوال زمانه‌ای که متن A در آن نوشته شده، و زندگی نویسنده، برای نقد مهم است. در نقد سنتی، می‌توان از یک رمان یا یک داستان، و جهان‌بینی موجود در آن، به اخلاقیات و جهان‌بینی نویسنده رسید.

استاد، بعد از تشریح شیوه‌های مختلف نقد سنتی، گفت که نقد کیهانی هم، همین نقد سنتی است که از همه‌ی این شیوه‌ها استفاده می‌کند.

و برگردیم به آن چند سطری که همان اول نوشته نقل کردم. آقای نقد سنتی به خودش اجازه می‌دهد جهان‌بینی نویسنده را از درون یک رمان یا داستان بیرون بکشد و به یقین هم برسد. آن چند سطر اولیه، پا را از حیطه‌ی نقد سنتی هم فراتر گذاشته، و حتی شیر آیتم‌ها (share items)ی آدم‌ها را واجد این خاصیت می‌داند که می‌توان از لابه‌لای آن‌ها، جهان‌بینی شیر (share)کننده را کشف کرد.

خطر همین نزدیکی است. هستند کسانی که می‌توانند از آن‌چه می‌خوانید هم شخصیت شما، و جهان‌بینی‌تان را کشف کنند. به همین راحتی.

* به نقل از فرندفید!
  • حسن اجرایی

لباس گلی وید

پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۴۷ ق.ظ

صبحانه خورد. روی صندلی نشسته بود. پایش را تکان می‌داد. در آوردن صدای آرام و زیر صندلی، تفریح خوبی بود. مادر را نگاه کرد. گفت: «وید می‌خواد بره مدرسه.»

با خودش فکر کرد: «به ملی پیره می‌گم مامان رو خواب‌آلو کنه.» مادرش که میز را تمیز می‌کرد، چشم‌هایش را ریز کرد و انگار بخواهد وید را تحقیر کند گفت: «لابد باز می‌خوای بری به ملی پیره زل بزنی و ازش سؤالای بچه‌گونه بپرسی!»

پسر، کشیده گفت: «وید اون پیر خرفت رو نگاه هم نمی‌کنه.» و بلافاصله گفت: «کیف وید رو کجا قایم کردی؟»

چکمه‌اش را پوشید. با خودش گفت: «باید بدوم.» و دوید. کیفش پرت شد آن طرف کوچه. خودش را در میان گل‌های میان کوچه دید که به شکم افتاده.

نگاهش به ملی پیره افتاد که رو به دیوار ایستاده بود و موهای خرمایی‌اش را یکی‌یکی به سمت بالا می‌کشید و بلند می‌شمرد. «دو هزار و پنجاه و …» نشنید. با خودش گفت: «کدوم دیوونه‌ای از ملی پیره بارون خواسته.»

برخاست و برگشت سمت خانه. با صدای بلند فریاد زد: «مامان وید کجاست؟ وید غرق گل شد.»

مادر جلوش ایستاده بود. گوش وید را گرفت و پیچ داد. فریاد کشید. مادر گفت: «تا دیروز می‌رفتی و ملی پیره رو تماشا می‌کردی؛ بهانه‌ی جدید پیدا کردی؟»

چشم‌هاش بسته بود و فریاد می‌کشید. گفت: «مگه نمی‌بینی همه‌ی لباسای وید گلی شده؟»

مادر گفت: «من که گل نمی‌بینم. باز مشقات رو ننوشتی از معلمت ترسیدی؟»

* این –داستان- را سر کارگاه آموزشی رئالیسم جادویی نوشته‌ام. البته تایپ که می‌کردم، تغییرهای اندکی دادم. در حد ده کلمه.

* این را هم بگویم که شاید اگر امشب این را برای کسی نمی‌خواندم و آن کس تعریف نمی‌کرد، این را هیچ‌گاه این‌جا نمی‌گذاشتم.

* شاید از روح مارگارت میچل ترسیدم که این را دارم می‌نویسم؛ «وید» و نوع حرف زدن‌اش، صاحب دارد، و سرزمین دارد. وید، یکی از شخصیت‌های «بر باد رفته»‌ی مارگارت میچل است.

  • حسن اجرایی

Unknown

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۴:۵۹ ب.ظ

پیش می‌آید بالاخره. ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. بابت انگیزه‌ام برای غافلگیری پوزش می‌خواهم!

سر کلاس نشسته‌ای و استاد بعد از این که یک ساعت تمام حرف زده و چیز یاد داده، ده دقیقه وقت می‌دهد که بنشینی و بنویسی. می‌خواهم چند سطری که نوشتم را این‌جا بیاورم؛ بدون هیچ تغییری البته.

«درپوش خودنویس کنار کاغذ افتاده است. لکه‌های جوهر روی کاغذ را پر کرده. چهار سطر خوش‌خط روی کاغذ نوشته شده و چهار طرف کاغذ با طرح‌های اسلیمی پوشیده شده است. کاغذهای مشابهی زیر کاغذ است. کسی توی اتاق نیست. چراغ مطالعه روشن است. کاغذهای مچاله، سطل آشغال را پر کرده‌اند. همه‌ی کاغذهای مچاله توی سطل آشغال و اطراف آن،‌ طرح اسلیمی دارند. بالای دسته‌ی کاغذ‌ها، کتابی باز است. کنار سطر دهم صفحه‌ی باز کتاب، یک فلش آبی‌رنگ با خودکار دیده می‌شود. خودکار در میانه‌ی کتابِ باز، عمودی افتاده است. درپوش خودکار آبی‌رنگ، زیر میز تحریر افتاده است. صندلی افتاده روی زمین.»

خب. بابت این‌که همه‌اش را یک‌سره پشت سر هم نوشته‌ام، پوزش نمی‌خواهم! قرارمان همین بود که بدون دست‌خوردن منتقل بشوند.

  • حسن اجرایی

می‌بینیم ما بچه‌ها

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۴:۵۹ ب.ظ

دقیق یادم نیست کی گرفتم اما امروز برداشتم تا به اندازه‌ی نیم ساعتی که تا پیش از کلاس فرصت دارم، چند صفحه‌ای ازش بخوانم. اول چند برگ بدون دقت ورق زدم و تنها تیتر‌ها و چند سطر تصادفی خواندم. خوشم آمده بود، اما به خودم تلقین می‌کردم که «چه خبره! این همه؟!»

به قول خودش، گفت‌و‌شنودی بود با سیروس نوذری، درباره‌ی شعر کوتاه. یادم رفت بگویم. یا شاید هم نخواستم اول بگویم. درباره‌ی ویژه‌نامه‌ی «شعر کوتاه» ِ «ماه‌نامه‌ی تخصصی شعر» حرف می‌زنم. چیزهای جالبی درباره‌ی شاعران کوتاه‌سرای فارسی و تاریخ هایکو و تاثیر هایکو بر شعر کوتاه فارسی گفته است آقای نوذری در این مصاحبه. برای من هم خیلی جالب بود خواندن و آشنایی با این چیزها.

وقتی می‌خواندم، خطاب‌هایی به بعضی دیگر از شاعران دیدم، که ترجیح دادم ادامه ندهم. اصلا چه به‌تر است همین‌جا چند کلمه‌ای نقل کنم. «تلاش‌های غیرمستقیم آقای [سیدعلی] صالحی و یاران‌شان برای این‌که خود را در عرصه‌ی هایکونویسی ایرانی، یکه و منحصر به فرد و جدی‌تر از دیگران معرفی کنند، رفتاری صادقانه و فروتنانه نیست.»

البته چیزهای زیادی از این گفت‌وشنود یاد گرفتم، خیلی چیزهایی که اگر این چند صفحه را نمی‌خواندم، معلوم نبود کی و کجا می‌توانستم یاد بگیرم‌شان؛ اما کاش «رفتاری صادقانه و فروتنانه» را می‌توانستم از این استاد بزرگ شعر کوتاه فارسی به یاد بسپارم.

واضح است که نمی‌توانم درباره‌ی ادعاهای ایشان قضاوتی کنم،‌ بنابراین حتا اگر همه‌ی ادعاهای‌شان درست هم باشد، این حق را ندارند که این‌گونه دیگران را مورد خطاب قرار دهند؛ آن‌هم به انگیزه‌ی یادآوری فروتنی و صداقت. برای درک به‌تر حرف‌هایم می‌توانید رویارویی فاجعه‌آمیز یکی دیگر از اَعلام ادب فارسی را نیز این‌جا ببینید.

نمی‌توانم لحن آن نوشته را با کلمه‌ها توصیف کنم. تاکید می‌کنم که باز هم نمی‌توانم درباره‌ی درستی و نادرستی ادعای ایشان حرفی بزنم، اما لحن‌شان آزاردهنده است. بابت تکه کردن سخن جناب شکراللهی، شرمنده‌ و عذرخواهم، اما این را بخوانید: «یوسف علیخانی مدتی ست که خانه‌نشین شده و گویا هنوز هم بر سر هیچ کاری نیست تا روزگار را سخت‌تر از دوستان‌اش نگذراند.» و این‌که: «خوشحال‌ام که حتا به غلط و حیرت‌آور، ۲۵ سکه نصیب یوسف علیخانی شد تا کمی آرامش از دست‌رفته‌اش را بازیابد.»

  • حسن اجرایی