کتاب خانه ی شرق بنفشه
آخرین باری که رفتم زیارت حافظ، نوروز هشتاد و هشت بود. آن روز وارد شدن به حافظیه با همهی دفعههای پیش تفاوت میکرد. خیلی تفاوت میکرد البته.
یکی از تفاوتهای زیبایش این بود که پیش از آن، داستان «شرق بنفشه» را نخوانده بودم. همان دم در، به یاد ذبیح افتادم، و به یاد آن بساط کتاب، و به یاد آن کتاب…
خیلی برایم جالب بود بدانم آن کتابخانهی حافظیه که سطر به سطر داستان، پر بود از لحظههای شیرین حضور ارغوان، کجای حافظیه است. اما نشد بپرسم، همان طور که نشد نگاهی به اطراف بیندازم و کتابخانه را پیدا کنم.
شاید خیلی شیرین میشد اگر کتابخانه را میدیدم. شاید میخواستم دنبال آن خراش روی کفش ارغوان بگردم اصلا؛ نمیدانم، هر چه بود نیاز شیرینی بود، که تنها همان چند دقیقهی ابتدایی وارد شدنم به حافظیه یادم ماند.
نمیدانم چه شد یادم رفت؛ و نمیدانم چه شد امروز باز خودش را در میان یادهایم جا کرد. از سه نفر پرسیدم شاید بدانند کتابخانه حافظیه کدام سوی مزار حافظ است، اما هر سه گفتند «نمیدونم. اصلا مگه حافظیه کتابخونه داره؟»
تلخ بود، شیرین هم بود البته. دلم را خوش کرده بودم به دیدن کتابخانهای که –احتمالا- نبوده و نیست، و ساخته و پرداختهی ذهن نویسندهی داستان بوده. تلخ از این جهت که یک آرزو مُرد! آرزوی دیدن و حس کردن آن کتابخانه؛ و شیرین از این جهت که شهریار مندنیپور، آنچنان این داستان را زیبا و دقیق و ماهرانه نوشته، که حتی فکرش را هم نمیکردم ممکن است حافظیه کتابخانه نداشته باشد.
- ۲ نظر
- ۳۱ خرداد ۸۸ ، ۰۲:۱۲