لباس گلی وید
صبحانه خورد. روی صندلی نشسته بود. پایش را تکان میداد. در آوردن صدای آرام و زیر صندلی، تفریح خوبی بود. مادر را نگاه کرد. گفت: «وید میخواد بره مدرسه.»
با خودش فکر کرد: «به ملی پیره میگم مامان رو خوابآلو کنه.» مادرش که میز را تمیز میکرد، چشمهایش را ریز کرد و انگار بخواهد وید را تحقیر کند گفت: «لابد باز میخوای بری به ملی پیره زل بزنی و ازش سؤالای بچهگونه بپرسی!»
پسر، کشیده گفت: «وید اون پیر خرفت رو نگاه هم نمیکنه.» و بلافاصله گفت: «کیف وید رو کجا قایم کردی؟»
چکمهاش را پوشید. با خودش گفت: «باید بدوم.» و دوید. کیفش پرت شد آن طرف کوچه. خودش را در میان گلهای میان کوچه دید که به شکم افتاده.
نگاهش به ملی پیره افتاد که رو به دیوار ایستاده بود و موهای خرماییاش را یکییکی به سمت بالا میکشید و بلند میشمرد. «دو هزار و پنجاه و …» نشنید. با خودش گفت: «کدوم دیوونهای از ملی پیره بارون خواسته.»
برخاست و برگشت سمت خانه. با صدای بلند فریاد زد: «مامان وید کجاست؟ وید غرق گل شد.»
مادر جلوش ایستاده بود. گوش وید را گرفت و پیچ داد. فریاد کشید. مادر گفت: «تا دیروز میرفتی و ملی پیره رو تماشا میکردی؛ بهانهی جدید پیدا کردی؟»
چشمهاش بسته بود و فریاد میکشید. گفت: «مگه نمیبینی همهی لباسای وید گلی شده؟»
مادر گفت: «من که گل نمیبینم. باز مشقات رو ننوشتی از معلمت ترسیدی؟»
* این –داستان- را سر کارگاه آموزشی رئالیسم جادویی نوشتهام. البته تایپ که میکردم، تغییرهای اندکی دادم. در حد ده کلمه.
* این را هم بگویم که شاید اگر امشب این را برای کسی نمیخواندم و آن کس تعریف نمیکرد، این را هیچگاه اینجا نمیگذاشتم.
* شاید از روح مارگارت میچل ترسیدم که این را دارم مینویسم؛ «وید» و نوع حرف زدناش، صاحب دارد، و سرزمین دارد. وید، یکی از شخصیتهای «بر باد رفته»ی مارگارت میچل است.
جالب بود.
کاش طولانی تر بود
- یاد وید به خیر.
وید حتی توی «بر باد رفته» هم کم حرف میزد.
قبول کنید که همینقدر حرف زدن وید هم کلی پیشرفت بود. :)