سلام

آخرین مطالب

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

درباره ی یک چیز

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۵۳ ب.ظ

چیزی هست درون این روزها، درون این ساعت‌ها، و درون آدم‌های این روزها؛ که نمی‌گذارد از یاد بروند؛ چیزی مانند داغی بر پیشانی زندگی.

این روزها حتی اگر خودشان تمام و کمال از یاد بروند وFear یادشان نابود بشود، چیزی درون‌شان هست، که نمی‌گذارد خاکسترشان نابود شود. از آن زخم‌هایی که خاکسترشان را هم اگر به باد بدهی، می‌دانی روزی، جایی در میانه‌ی روزها و آدم‌هایی دیگر، گریبان چاک کرده تحویل‌ات می‌دهند.

هم‌چه لحظه‌هایی را از سر گذرانده‌ای؛ که خواسته‌ای به «یک» لحظه فکر نکنی، خواسته‌ای به «یک» چیز فکر نکنی؛ دیده‌ای چه بر سرت آورده آن «یک»؟ دیده‌ای چه خروشی کرده برای ماندن و ویران کردن‌ات؟

چیزی هست درون این روزها. بد یا خوب‌اش را نمی‌دانم. شاید همه‌ی این حرف‌ها برای همین است.

ترس آور است «چیز»ی که درون این روزها است؛ آن قدر که می‌ترسم هیچ گاه از یاد نروند.

  • حسن اجرایی

از کدام ترس؟

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۸۷، ۰۶:۰۶ ق.ظ

باور کن نمی‌خواهم ادای آدم‌های پرقدرت را در بیاورم و خودم را منزه از ترس نشان بدهم. نه.

«پیچک سر به هوا»ی عزیز. باور کن از همان ساعتی که نوشته‌ات را خواندم، دارم فکر می‌کنم ببینم از چه ترسی بگویم تا دعوت‌ات اجابت شده باشد و حرف‌ام را هم زده باشم.

ترس‌های دوستان دیگری را هم خواندم. و البته فکر نمی‌کنم چیزی مانند ترس از «واجب الوجود»، آن گونه که «مانی» گفته، نیازی به یادآوری داشته باشد.

آدمی‌زاد، سرشار از ترس است، و این سرشار بودن از ترس، تابع سرشار بودن‌اش از نقص است، و ما هم که جمله‌گی آدمی‌زادیم. اما هر چه فکر می‌کنم، نمی‌توانم ترس خاصی پیدا کنم برای نوشتن.

تصور کنید بزرگ‌ترین ترس من، افتادن به دامان «ایدز» باشد. خب؟ خیلی ترس بزرگی است. بله. بدتر از خود ایدز، از بی‌چاره کردن کسی دیگر باید بترسیم که ناچار باید نگران و پی‌گیر مشکل ما باشد. خیلی دردناک است. نه؟ نه. به نظر من آن‌قدرها هم ترس‌ناک نیست. برای کاهش تصور ترس‌آلود نسبت به هم‌چه چیزهایی، توصیه می‌کنم رمان‌هایی درباره‌ی جنگ ویتنام و جنگ جهانی گیر بیاورید و بخوانید.

خودمان را چرا گول بزنیم آخر؟ بزرگ‌تر و کشنده‌تر از بی‌آبرویی هم مگر می‌توان ترسی پیدا کرد؟ و مگر نمی‌توان با دروغ، و یا حتی نادانی انسانیِ کسی، دچار بی‌آبرویی شویم؟ می‌شود. پیچیده هم نیست. از چه بترسیم وقتی ترس‌مان بی‌فایده است. بله. بعضی ترس‌ها کمک‌مان می‌کنند آدمی‌زادهای به‌تری باشیم. مثل ترس از بی‌آبرو کردن دیگران. که آن هم به خودمان مربوط است.

مشکل اصلا این چیزها نیست. مشکل این است که بیش‌تر ترس‌های ما، از چیزهایی است که خودمان نقش زیادی درشان نداریم. و بدتر از آن، ترس‌مان به خاطر اصرار بر چیزی است. اصلا این را بخوانید: «می‌ترسم پدر و مادرم از هم جدا بشـن.» دو حالت دارد البته. یا ما می‌توانیم کاری بکنیم، یا نمی‌توانیم. بله. خیلی بد است پدر و مادر آدم از هم طلاق بگیرند. نه. واقعا با همین اطمینان می‌توان گفت چیز بدی است این؟ قبول ندارم.

ترس‌های بزرگ، فراوان‌اند و ترس‌های کوچک، بسیار. می‌ترسم این چند سطر نوشته‌ام از میان برود. می‌ترسم به قرار امروز صبح‌ام نرسم. می‌ترسم امشب هم حوصله نداشته باشم بروم و کفش بخرم. این‌هاست که آزارمان می‌دهد. ترس‌های بزرگ هم البته داریم. نکند طعم خوش‌بختی را نچشیم. نکند هم‌چنان که تا امروز نرفته، هیچ‌گاه آب خوش از گلوی‌مان پایین نرود. نکند آن‌قدر نادان باشیم که خودمان هم نفهمیم.

نه آقاجان! ترجیح می‌دهم به جای ترسیدن، زندگی کنم. یک رمان آمد توی ذهنم و یک شخصیت. نه. نمی‌گویم؛ هیچ‌کدام‌شان را!

  • حسن اجرایی

غباری دارد

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۷، ۰۱:۲۳ ب.ظ

رفته بود عمره و برگشته بود. شاید 4 سال پیش. گفته بودم برایم دعا کند. گفته بودم برای فلان چیز دعا کند. وقتی برگشت، گفت فلان جا برایت نماز خواندم. فلان جا دعا کردم. شاید مهم‌ترین چیز برایم این بود که بدانم دقیقا چه دعایی کرده است و چه از خدا خواسته است.

وقتی گفت از خدا خواسته‌ام هر چه صلاح است پیش بیاید، دلم گرفت. شاید بهتر است بگویم دلم شکست. با خودم گفتم من همه‌ی دل‌خوشی‌ام این بود که تو بروی آن‌جا و حرف من و خواسته‌ی من را به گوش خدا برسانی. با خودم می‌گفتم خدا خودش هر چه صلاح است پیش می‌آورد؛ چرا ما نخواهیم آن‌چه می‌خواهیم صلاح باشد؟ می‌گفتم دعا کردن یعنی همین دیگر.

تا همین چند روز پیش، پیش نیامد که به یاد این چیزها که گفتم بیفتم و حرصم نگیرد و دلم بی‌قراری نکند و آزار نبینم. چقدر سخت بود وقتی احساس می‌کردم کسی به خواسته‌ی من احترام نمی‌گذارد.

توی دلم به او می‌گفتم شنیدن این حرف از زبان عمو عجیب نیست. می‌گفتم او حق دارد سلیقه‌ی خودش را داشته باشد. اما به یک دوست و یار صمیمی و صادق، این حق را نمی‌دادم که این‌قدر راحت مرا کنار بگذارد. انتظار داشتم دست‌کم برای دل‌خوشی من هم که شده یک بار از کاری که کرده دفاع نکند.

از دهان و فکر من بزرگ‌تر است که بگویم و یا حتی فکر کنم که کاری که می‌کنم یا نمی‌کنم همان چیزی است که صلاح است؛ اما چند روزی است از یادآوری آن رفتاری که سال‌ها آزارم می‌داد، آرام می‌گیرم.

نمی‌دونم چی باید بگم. اما... هیچی.

دل که آئینه‌ی صافی است غباری دارد

  • حسن اجرایی

رساله‌ی ضعفیه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۸۷، ۰۵:۳۶ ق.ظ

کارهای بزرگ شاید آن‌قدرها که ما فکر می‌کنیم بزرگ نیستند. شاید آن‌قدر که ما فکر می‌کنیم یا تصور می‌کنیم، کارهای ما این‌گونه نیست که تنها با سرانگشت اراده و تدبیر ما جلو برود و به انجام برسد. چه کسی می‌تواند شک کند در تاثیرگذاری عامل‌های خارجی فراوان در یک امر انسانی؟

کاری را می‌خواهی شروع کنی. هر چه می‌خواهی تصور کن. با نهایت اراده‌ات می‌خواهی انجامش بدهی و به خودت اطمینان داری که هیچ چیز نمی‌تواند سردت کند. اما باز هم سعی می‌کنی از کسانی کمک بخواهی؛ که همراهت باشند، تنهایت نگذارند، و اگر لازم شد، دریغ نکنند از کمک. باز هم گاه‌وقتی با خودت فکر می‌کنی این کار، نه آن است که «تو» بتوانی پیش ببری‌اش. همه‌ی این‌ها پیش از آن است که شروع کنی.

شروع می‌کنی. با اراده و تدبیر تمام. شروع می‌کنی. احساس تنهایی می‌کنی. احساس می‌کنی حضور دوستان و عزیزانت هم نمی‌تواند چاره‌ساز ِ ترس و تنهایی و بی‌چارگی‌ات باشد. چند ساعتی اگر نیاز به کمک یا همراهی داشته باشی و کسی از آن‌ها که انتظار داشتی کنارت باشند، نبودند، با خودت می‌گویی «نگفتم؟ نگفتم بچه برو شیرت رو بخور؟ نگفتم تو هنوز حتی نمی‌تونی شیر دور دهنت رو پاک کنی؟».

آرام می‌گیری؛ دست‌کم برای چند دقیقه. دست‌کم یکی از آن‌ها هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود. دو کلمه می‌شنوی. آرام‌تر می‌شوی. همین تویی که تا همین یک ساعت پیش احساس می‌کردی «آدم این حرف‌ها نیستی» خودت را می‌یابی.

همه چیز جلو می‌رود. همه‌ی پیش‌بینی‌ها غلط از آب در می‌آید؛ آن کار، دشوارتر از آن است که کار «تو»ی تنها باشد. از آن طرف، دست‌کم برای تو که -شاید به دلیل تلقین‌هایی که به خودت کرده‌ای یا تلقین‌هایی که در شعاع‌شان قرار داشته‌ای- انتظار همراهی عامل‌های غیرشخصی را نداشته‌ای، دیدن تاثیرگذاری بیش از اندازه‌ی همراهی دوستان و -شاید- لطف خدا، برایت به معجزه می‌ماند.

آن «شاید» که پیش از لطف خدا گذاشتم، برای این است که آدمی‌زاد -یا دست‌کم من- نمی‌تواند اطمینان بالمعنی‌الاخص پیدا کند از رضایت کاری که ما می‌کنیم. این سخن مطلق نیست؛ اما دست‌کم به عنوان فرض بپذیرید.

ما آدم‌ها، ضعیفیم. خیلی بیش از آن‌که بدانیم ضعیفیم. آن‌قدر که می‌بینیم نمی‌توانیم؛ و آن کار به خوبی پیش می‌رود. و آن‌قدر که می‌دانیم می‌توانیم؛ و نمی‌شود.

تصور خودم این است که این نوشته، ارتباطی با این‌جا دارد

  • حسن اجرایی

اشتباه می‌کردم

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ

اشتباه از من بود. احساس می‌کردم بعضی چیزها را باید قطعی گرفت. فکر می‌کردم بعضی تعهدها را باید همیشه نگه داشت. به قول کسی این فکرم را هم الکی به دست نیاورده بودم. کلی با خودم و با کسان دیگری شور کرده بودم و کلنجار رفته بودم. حاضر بودم همه چیز را زیر و رو کنم اما به یک چیز دست نزنم.

نمی‌دانم چه شد. و نمی‌دانم چه‌م شد. چند شب پیش بود. آها! شاید به خاطر تقدس آن‌جا بود. تا آن شب اگر یک آن به ذهنم می‌آمد، کنارش می‌گذاشتم و احساس گناه می‌کردم که دارم از این همه سال زجر و درد و عشق می‌گذرم. این زجر و درد و عشق را یک بار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم. خودش آمد. اول فکر کردم چیزی که خودش آمده را بردارم و چیزی بنویسم که خودم نوشته باشم، اما بعد گفتم بگذار همین باشد.

اما آن شب دلم خودش را به دریا زد. می‌دانم خودم عُرضه‌ی این فکرها را نداشتم. می‌دانم همیشه می‌ترسیدم، و فرار می‌کردم از این‌که بخواهم به این چیزها فکر کنم. احساس گناه می‌کردم. فکر می‌کردم گذشتن از بعضی چیزها بیشتر از این‌که به خودم مربوط باشد و از عهده‌ی من بربیاید، نتیجه‌ی یک تجربه‌ی جمعی است. فکر می‌کردم حتی فکر کردنم هم می‌تواند خودخواهی و خودمحوری باشد. اما اشتباه می‌کردم. احساسی برخورد کرده بودم. باید دست‌کم به خودم اجازه می‌دادم درباره‌اش فکر کنم.

مطمئن نیستم اما شاید روزی به این نتیجه برسم که برای هر روز ادامه دادن شرایط موجود باید خودم را تخطئه کنم. شاید هم به این نتیجه برسم که این فکرها تخیلات بی‌مزه‌ای بیشتر نیست و همه چیز همان می‌شود که تصور می‌کردیم. اما یک چیز را مطمئنم. مطمئنم همه‌ی این‌ها پخته‌ام می‌کنند. گرچه تحمل‌ کردن هر کدام‌شان برایم کشنده است.

خدایا! دست‌های خالی من انتظار نگاه تو می‌کشد. ناشکری‌هام را به حساب بنده بودنم، و به حساب ناقص بودنم، و به حساب بی‌چارگی‌ام بگذار. گرچه هیچ‌کدام ِ این‌ها را توجیهی برای نافرمانی‌ام نمی‌دانم و می‌دانم روزگاری باید جواب تک‌تک این ناراستی‌ها را بدهم. دوست نداشتم وقتی سرم درد می‌کند به کسی بگویم دوستت دارم، اما دوستت دارم.

  • حسن اجرایی

با تو که نمی‌شنوی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۱۴ ب.ظ

می‌دانی. اما بگذار بنویسم. بنویسم تا دست‌کم اگر روزی به قول یونس قرار بود شرمنده بشوم و از زیاده‌خواهی و بی‌انصافی خودم شرم‌گین باشم، بدانم دقیقا حرفم چه بوده و توی کله‌ام چه می‌گذشته.

من به تو اعتماد داشتم. خودت هم می‌دانی. بگذار راحت باشم. من چشم امید به تو داشتم. درست یا نادرستش به من ارتباطی ندارد. یادت هست آن روز عهد کردم این کارم نباید باعث شود انتظاری از تو داشته باشم؟ یادت هست حواسم بود که اگر کاری می‌کنم، هر چقدر هم مثلا تو وعده داده باشی، به این معنا نیست که حتما باید همان بشود که گفته‌ای؟ یادت هست با خودم گفتم این حق را به تو می‌دهم که دلیلی برای نگاه کردن به من نبینی؟

یادت هست و می‌دانی که این عهد را با امیدواری تمام، و با تمام وجود با خودم بستم. خودت می‌دانی که حتی ذره‌ای تلخی نداشت این عهد.

یادت هست که چقدر صادقانه به تو امید داشتم؟ یادم هست که انتظاری نداشتم؛ اما امید داشتم. من که ادعایی نداشتم؛‌ اما خودت گفته بودی دوستم داری. خودت می‌گفتی نمی‌توانی فلان چیز را تحمل کنی. می‌گفتی نمی‌توانی فلان‌طور ببینی‌ام؛ شاید البته هنوز هم بگویی. اما من چیزی غیر از این دیدم.

یادت هست آن روزها با بقیه تفاوت داشتی برایم؟ لازم است به عرض برسانم که امروز خودم را آن‌قدرها که آن روزها بودم، عاشقت نمی‌دانم. آن‌قدرها که آن روزها تشنه‌ات بودم، این روزها نیستم. می‌دانم حق ندارم این حرف‌ها را بزنم. می‌دانم نباید این حرف‌های نفرت‌انگیز خودم را و شاید فکرهای نفرت‌انگیز خودم را جدی بگیرم و به‌شان بال و پر بدهم، اما همه‌ی این‌ها را می‌گویم که روزگاری اگر جور دیگری شدم، یادم نرود.

باور کن همه‌ی این نوشته‌ها برای این است که روزگاری اگر چیزی عوض شد، آن قدر ممنونت باشم که خودم از خودم تعجب کنم. این حرف‌های گنده‌تر از دهان که توی دلم هست، توی فکرم هم هست، همیشه هم دارم با خودم زمزمه می‌کنم، بگذار این‌جا هم بگویم تا خیالم راحت شود هر جا که توانسته‌ام، شرح بی‌اعتنایی‌ها و بی‌توجهی‌هایت را فریاد زده‌ام و تو هم‌چنان همانی که می‌خواهی باشی. نگو می‌خواهی جور دیگری باشی و نمی‌شود و نمی‌توانی. نگو این حرف‌ها را. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. خودت گفتی. بارها گفتی. نمی‌توانم قبول کنم تو هم محافظه‌کار باشی. قبول هم اگر بکنم، باور نمی‌کنم.

می‌بینی؟ می‌بینی چقدر دارم حرف می‌زنم؟‌ انگار تو داری می‌شنوی. چقدر خوش‌خیالم. انگار همه‌ی حرف‌های قبلی‌ام را شنیده‌ای و تغییر اندکی کرده‌ای و منتظری تا ادامه‌ی حرف‌هایم را بشنوی. من اشتباه می‌کنم. اما خوش‌حالم. خوش‌حالم که خیلی از اشتباه‌هایم را فهمیده‌ام. فهمیده‌ام می‌توان ادعا کرد و عمل نکرد. می‌بینی؟ این‌ها را از تو یاد گرفته‌ام. البته خودت می‌دانی که -دست‌کم فعلا- تنها یاد گرفته‌ام. می‌دانی که هنوز بلد نشده‌ام عملی‌شان کنم.

حرف‌هایم با تو تمام ناشدنی است؛ اما چه فایده. نمی‌شنوی. وقتی هم می‌شنوی بی‌اعتنایی می‌کنی. عزیزانت را هم که واسطه می‌کنم، یا آن‌ها قابل نمی‌دانند یا خودت.

  • حسن اجرایی

جلوتر از خدا

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۵۶ ق.ظ

عادت کرده‌ام حرف نزنم؛ درستش این است که خودم را عادت داده‌ام به حرف نزدن. خودم را راضی کرده‌ام ادای کرها را در بیاورم؛ شاید هم ادای بی‌شعورها. که نمی‌توانند تشخیص بدهند چه حرفی را باید جواب بدهند و چه حرفی را باید بی جواب بگذارند.

خیلی وقت است خودم را راضی کرده‌ام که سرم به کار خودم باشد و برایم هم مهم نباشد که چه کسی چه فکری می‌کند و چه حرفی پشت سرم می‌زند. حتی اگر مطمئن هم باشم که X حرف می‌زند که جواب بشنود، حرف نمی‌زنم؛ چون او اگر هم بخواهد جواب بشنود، جواب خواستن او جز خودخواهی چیزی نیست. دوست دارم این حق را داشته باشم که هر وقت بخواهم حرف بزنم و هر وقت نخواهم ساکت بمانم.

یک امای بزرگ البته وجود دارد؛ و آن این است که در دودینگ هاوس هر حرفی بود می‌زنم. اولین حرف از این دست اینکه بعضی‌ها که می‌شناسم؛ کسانی را که ادعاهای زیادی در باب دوست داشتن می‌کنند و چه خطابه‌ها که نثار نمی‌کنند؛ اما همه‌ی دوست داشتن‌شان، سه پارامتر است؛ خودخواهی و بی انصافی و بی رحمی. خنده‌ی تو را برای آن دوست دارند که شادشان می‌کند، نه این‌که خنده‌ات چون شادشان می‌کند دوستش دارند. اگر یک لحظه آنی نباشی که می‌خواهند بدترین قضاوت‌ها را درباره‌ات می‌کنند؛ آن هم با بی انصافی تمام، و باز حرف از دوست داشتن می‌زنند البته.

نمی‌توانم بفهمم چگونه دوست داشتن می‌تواند بهانه قرار گیرد، و توجیه باشد برای یک کار اشتباه. نمی‌توانم درک کنم چگونه کسی می‌تواند ادعای دوست داشتن کند و از آن سو در ریزترین و جزیی‌ترین و حساس‌ترین مسائل زندگی خصوصی‌ات سرک بکشد؛ و بعد هم توجیه کند که «دوستش دارم»‌ و «لازم دیدم».

سخت‌ترین لحظه‌های زندگی وقتی است که احساس کنی کسی که خدا نیست، از تو انتظار دارد عقلت را، احساست را و همه‌ی سلیقه‌هایت را هم حتی کنار بگذاری و همان باشی که او می‌خواهد. البته خدا هم هیچ‌گاه این‌قدر پا را از حکمت بیرون نمی‌گذارد و نگذاشته، که بخواهد خودش را هر جور شده به بندگانش قالب کند. فکر می‌کنم خدا به اندازه‌ای زیبا و خواستنی هست که نیازی به این بچه‌بازی‌ها نداشته باشد.

بعضی‌ها خدا هم نیستند، اما از خدا هم می‌خواهند جلو بزنند. خدایا! خودت رحم کن.

● یک پیشنهاد

|دودینگ هاوس را با گودر بخوانید|

  • حسن اجرایی