درباره ی یک چیز
جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۵۳ ب.ظ
چیزی هست درون این روزها، درون این ساعتها، و درون آدمهای این روزها؛ که نمیگذارد از یاد بروند؛ چیزی مانند داغی بر پیشانی زندگی.
این روزها حتی اگر خودشان تمام و کمال از یاد بروند و یادشان نابود بشود، چیزی درونشان هست، که نمیگذارد خاکسترشان نابود شود. از آن زخمهایی که خاکسترشان را هم اگر به باد بدهی، میدانی روزی، جایی در میانهی روزها و آدمهایی دیگر، گریبان چاک کرده تحویلات میدهند.
همچه لحظههایی را از سر گذراندهای؛ که خواستهای به «یک» لحظه فکر نکنی، خواستهای به «یک» چیز فکر نکنی؛ دیدهای چه بر سرت آورده آن «یک»؟ دیدهای چه خروشی کرده برای ماندن و ویران کردنات؟
چیزی هست درون این روزها. بد یا خوباش را نمیدانم. شاید همهی این حرفها برای همین است.
ترس آور است «چیز»ی که درون این روزها است؛ آن قدر که میترسم هیچ گاه از یاد نروند.