جلوتر از خدا
عادت کردهام حرف نزنم؛ درستش این است که خودم را عادت دادهام به حرف نزدن. خودم را راضی کردهام ادای کرها را در بیاورم؛ شاید هم ادای بیشعورها. که نمیتوانند تشخیص بدهند چه حرفی را باید جواب بدهند و چه حرفی را باید بی جواب بگذارند.
خیلی وقت است خودم را راضی کردهام که سرم به کار خودم باشد و برایم هم مهم نباشد که چه کسی چه فکری میکند و چه حرفی پشت سرم میزند. حتی اگر مطمئن هم باشم که X حرف میزند که جواب بشنود، حرف نمیزنم؛ چون او اگر هم بخواهد جواب بشنود، جواب خواستن او جز خودخواهی چیزی نیست. دوست دارم این حق را داشته باشم که هر وقت بخواهم حرف بزنم و هر وقت نخواهم ساکت بمانم.
یک امای بزرگ البته وجود دارد؛ و آن این است که در دودینگ هاوس هر حرفی بود میزنم. اولین حرف از این دست اینکه بعضیها که میشناسم؛ کسانی را که ادعاهای زیادی در باب دوست داشتن میکنند و چه خطابهها که نثار نمیکنند؛ اما همهی دوست داشتنشان، سه پارامتر است؛ خودخواهی و بی انصافی و بی رحمی. خندهی تو را برای آن دوست دارند که شادشان میکند، نه اینکه خندهات چون شادشان میکند دوستش دارند. اگر یک لحظه آنی نباشی که میخواهند بدترین قضاوتها را دربارهات میکنند؛ آن هم با بی انصافی تمام، و باز حرف از دوست داشتن میزنند البته.
نمیتوانم بفهمم چگونه دوست داشتن میتواند بهانه قرار گیرد، و توجیه باشد برای یک کار اشتباه. نمیتوانم درک کنم چگونه کسی میتواند ادعای دوست داشتن کند و از آن سو در ریزترین و جزییترین و حساسترین مسائل زندگی خصوصیات سرک بکشد؛ و بعد هم توجیه کند که «دوستش دارم» و «لازم دیدم».
سختترین لحظههای زندگی وقتی است که احساس کنی کسی که خدا نیست، از تو انتظار دارد عقلت را، احساست را و همهی سلیقههایت را هم حتی کنار بگذاری و همان باشی که او میخواهد. البته خدا هم هیچگاه اینقدر پا را از حکمت بیرون نمیگذارد و نگذاشته، که بخواهد خودش را هر جور شده به بندگانش قالب کند. فکر میکنم خدا به اندازهای زیبا و خواستنی هست که نیازی به این بچهبازیها نداشته باشد.
بعضیها خدا هم نیستند، اما از خدا هم میخواهند جلو بزنند. خدایا! خودت رحم کن.
...
خیلی وقت است خودم را راضی کردهام که سرم به کار خودم باشد و برایم هم مهم نباشد که چه کسی چه فکری میکند و چه حرفی پشت سرم میزند.
فکر می کنم خیلی سخته. لاقل اولش! نه؟!