سلام

آخرین مطالب

با تو که نمی‌شنوی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۱۴ ب.ظ

می‌دانی. اما بگذار بنویسم. بنویسم تا دست‌کم اگر روزی به قول یونس قرار بود شرمنده بشوم و از زیاده‌خواهی و بی‌انصافی خودم شرم‌گین باشم، بدانم دقیقا حرفم چه بوده و توی کله‌ام چه می‌گذشته.

من به تو اعتماد داشتم. خودت هم می‌دانی. بگذار راحت باشم. من چشم امید به تو داشتم. درست یا نادرستش به من ارتباطی ندارد. یادت هست آن روز عهد کردم این کارم نباید باعث شود انتظاری از تو داشته باشم؟ یادت هست حواسم بود که اگر کاری می‌کنم، هر چقدر هم مثلا تو وعده داده باشی، به این معنا نیست که حتما باید همان بشود که گفته‌ای؟ یادت هست با خودم گفتم این حق را به تو می‌دهم که دلیلی برای نگاه کردن به من نبینی؟

یادت هست و می‌دانی که این عهد را با امیدواری تمام، و با تمام وجود با خودم بستم. خودت می‌دانی که حتی ذره‌ای تلخی نداشت این عهد.

یادت هست که چقدر صادقانه به تو امید داشتم؟ یادم هست که انتظاری نداشتم؛ اما امید داشتم. من که ادعایی نداشتم؛‌ اما خودت گفته بودی دوستم داری. خودت می‌گفتی نمی‌توانی فلان چیز را تحمل کنی. می‌گفتی نمی‌توانی فلان‌طور ببینی‌ام؛ شاید البته هنوز هم بگویی. اما من چیزی غیر از این دیدم.

یادت هست آن روزها با بقیه تفاوت داشتی برایم؟ لازم است به عرض برسانم که امروز خودم را آن‌قدرها که آن روزها بودم، عاشقت نمی‌دانم. آن‌قدرها که آن روزها تشنه‌ات بودم، این روزها نیستم. می‌دانم حق ندارم این حرف‌ها را بزنم. می‌دانم نباید این حرف‌های نفرت‌انگیز خودم را و شاید فکرهای نفرت‌انگیز خودم را جدی بگیرم و به‌شان بال و پر بدهم، اما همه‌ی این‌ها را می‌گویم که روزگاری اگر جور دیگری شدم، یادم نرود.

باور کن همه‌ی این نوشته‌ها برای این است که روزگاری اگر چیزی عوض شد، آن قدر ممنونت باشم که خودم از خودم تعجب کنم. این حرف‌های گنده‌تر از دهان که توی دلم هست، توی فکرم هم هست، همیشه هم دارم با خودم زمزمه می‌کنم، بگذار این‌جا هم بگویم تا خیالم راحت شود هر جا که توانسته‌ام، شرح بی‌اعتنایی‌ها و بی‌توجهی‌هایت را فریاد زده‌ام و تو هم‌چنان همانی که می‌خواهی باشی. نگو می‌خواهی جور دیگری باشی و نمی‌شود و نمی‌توانی. نگو این حرف‌ها را. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. خودت گفتی. بارها گفتی. نمی‌توانم قبول کنم تو هم محافظه‌کار باشی. قبول هم اگر بکنم، باور نمی‌کنم.

می‌بینی؟ می‌بینی چقدر دارم حرف می‌زنم؟‌ انگار تو داری می‌شنوی. چقدر خوش‌خیالم. انگار همه‌ی حرف‌های قبلی‌ام را شنیده‌ای و تغییر اندکی کرده‌ای و منتظری تا ادامه‌ی حرف‌هایم را بشنوی. من اشتباه می‌کنم. اما خوش‌حالم. خوش‌حالم که خیلی از اشتباه‌هایم را فهمیده‌ام. فهمیده‌ام می‌توان ادعا کرد و عمل نکرد. می‌بینی؟ این‌ها را از تو یاد گرفته‌ام. البته خودت می‌دانی که -دست‌کم فعلا- تنها یاد گرفته‌ام. می‌دانی که هنوز بلد نشده‌ام عملی‌شان کنم.

حرف‌هایم با تو تمام ناشدنی است؛ اما چه فایده. نمی‌شنوی. وقتی هم می‌شنوی بی‌اعتنایی می‌کنی. عزیزانت را هم که واسطه می‌کنم، یا آن‌ها قابل نمی‌دانند یا خودت.

نظرات (۴)

با تو که نمیشنوی؟!
با تو که میشنوی اما .......
تو یه جایی نوشته بود:
با دست تهی آمده ام،عیب نیست
عیب است که با دست تهی برگردم
اگر میریم در خونه ی اویی که می شنود یا واسطه هاش ولی دست از پا دراز تر بر میگردیم،بدون شک از بی عرضه گیه خودمونه!متاسفانه
همیشه حسرت لحظه هایی مو میخورم که وقتی وایمیستادم دو کلوم باهاش حرف بزنم همه حواسم به خودش و به حرفایی بود که میزدم
اما الان وقتی یادش می یفتم انگار دارم یه افسانه رو مرور میکنم:((
یه سخنوری می گفت همیشه داستان همین بوده
از لطفشون دست گیری میکنن
مزه ی لطف و محبت و که چشیدی،یه جوری کمش می کنن تا ببینن حالا تو چند مرده حلاجی
همه ی مشکلاتم از همین جا شروع میشه که نقش ما قرار شروع بشه!
پاراگراف آخر بی انصافیه هر چند بارها خودم چشم تو چشمشون اینا رو گفتم
خدا انصافمون و زیاد کنه تا ببینیم اونچه که نمی بینیمو
آمین
  • محمد جواد شکری
  • الان داشتی با خدا حرف می زدی؟
    سلام . از صبح تا حالا سه بار این نوشته تونو خوندم . کاش منم می تونستم این قده قشنگ ، صمیمی و راحت باهاش بحرفم . هیچ به این فکر کردین همین درد دلامون هم نشون محبت خودشه . به قول ی بزرگواری راز و نیاز هم راهه و هم مقصد . همینه که تا می حرفی سبک می شی و دلت می خواد پروازت هیش وخ تموم نشه . هر چند کجبوری فرود بیای . هر چند جوابت نده . هر چند محلت نذاره . اما سبک می شی . مثه اون موقعی ه که مادرت کتکت می زنه و دعوات می کنه اما تو به آغوش خودش پناه می بری و تا بغلت نکنه آروم نمی گیری . و تا گرفتت تو بغلش اصن یادت می ره که از همین مادر شاکی بودی و غصه به دل داشتی . خدایی مادر هم مثه خدا مهربونه . کاش بلد بودم با مامانم و با خدا درد دل کنم . همیشه می شنوم اما گوشی یا نه زبانی برای گفتن ندارم . خووووووووووش به حالتون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی