سلام

آخرین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد» ثبت شده است

غباری دارد

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۷، ۰۱:۲۳ ب.ظ

رفته بود عمره و برگشته بود. شاید 4 سال پیش. گفته بودم برایم دعا کند. گفته بودم برای فلان چیز دعا کند. وقتی برگشت، گفت فلان جا برایت نماز خواندم. فلان جا دعا کردم. شاید مهم‌ترین چیز برایم این بود که بدانم دقیقا چه دعایی کرده است و چه از خدا خواسته است.

وقتی گفت از خدا خواسته‌ام هر چه صلاح است پیش بیاید، دلم گرفت. شاید بهتر است بگویم دلم شکست. با خودم گفتم من همه‌ی دل‌خوشی‌ام این بود که تو بروی آن‌جا و حرف من و خواسته‌ی من را به گوش خدا برسانی. با خودم می‌گفتم خدا خودش هر چه صلاح است پیش می‌آورد؛ چرا ما نخواهیم آن‌چه می‌خواهیم صلاح باشد؟ می‌گفتم دعا کردن یعنی همین دیگر.

تا همین چند روز پیش، پیش نیامد که به یاد این چیزها که گفتم بیفتم و حرصم نگیرد و دلم بی‌قراری نکند و آزار نبینم. چقدر سخت بود وقتی احساس می‌کردم کسی به خواسته‌ی من احترام نمی‌گذارد.

توی دلم به او می‌گفتم شنیدن این حرف از زبان عمو عجیب نیست. می‌گفتم او حق دارد سلیقه‌ی خودش را داشته باشد. اما به یک دوست و یار صمیمی و صادق، این حق را نمی‌دادم که این‌قدر راحت مرا کنار بگذارد. انتظار داشتم دست‌کم برای دل‌خوشی من هم که شده یک بار از کاری که کرده دفاع نکند.

از دهان و فکر من بزرگ‌تر است که بگویم و یا حتی فکر کنم که کاری که می‌کنم یا نمی‌کنم همان چیزی است که صلاح است؛ اما چند روزی است از یادآوری آن رفتاری که سال‌ها آزارم می‌داد، آرام می‌گیرم.

نمی‌دونم چی باید بگم. اما... هیچی.

دل که آئینه‌ی صافی است غباری دارد

  • حسن اجرایی

ترانه‌های درد

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۸۷، ۰۵:۰۲ ق.ظ

زل زده است توی چشم‌هایم و پشت سر هم تکرار می‌کند «تجربه». هر بار که می‌شنوم، خاطره‌ی کسی به ذهنم می‌آید.  -شاید محمدرضا یا ابراهیم حتی- می‌گوید و هزار بار می‌گوید که «از آن روزها تا امروز تو چیزهایی یاد گرفته‌ای و لحظه‌هایی را درک کرده‌ای که -بی‌شک دست‌کم- دوستانت نتوانسته‌اند در آن فضا قرار بگیرند.»

این چند روزه آن قدر این مزخرفات را توی ذهنم فرو کرده است که حالم از هر چه تجربه است به هم می‌خورد. هر چقدر -با بچگی تمام- تجربه کردم و لحظه به لحظه اعتماد به نفسم را از دست رفته دیدم، برایم بس است. بس است برایم از دست دادن ِ... . اصلا مگر من چند سال عمر کرده‌ام که این همه‌اش را به خاطر تجربه‌ای که -شکی ندارم- به درد هیچ جای زندگی‌ام نمی‌خورد، به باد داده‌ام؟

دست و دل‌بازترین آدم دنیا هم که باشم، نمی‌توانم پیش از 14 سالگی‌ام را روزهای زندگی شخصی‌ام بدانم. چند سال می‌شود؟ 10 سال. 10 سالی که هر چه به یاد می‌آورم جنگیدن بوده و جنگیدن. قبول. من آدم خیلی با اراده‌ای هستم -و این حرف‌ها!-. اما مگر چیزی هم مانده برای از دست دادن؟ وقتی زل می‌زنی توی چشم‌هایم و می‌گویی «از نو»، یعنی این‌که نصف عمرت تا امروز که هیچ؛ بیا و از امروز دوباره شروع کن.

چقدر سیاه شد فضا. دست خودم نیست. شاید یک سال بود که همه‌ی آرزوهایم را دور ریخته بودم. همه‌شان را. با خودم کنار آمده بودم که «همه که لازم نیست تا آخر عمر، پی یافتن آرزوهاشان بدوند». تنها یک آرزو برایم مانده بود؛ تنها یک آرزو. نقطه ویرگول‌ها دارند زیاد می‌شوند وگرنه هزار بار نقطه ویرگول می‌گذاشتم و می‌نوشتم «تنها یک آرزو».

باید نقطه ویرگول می‌گذاشتم و می‌نوشتم «که آن هم از دست رفت». تو بگو از دست دادمش. تو بگو خودت نخواستی. بگو پشت پا زدی. بگو عُرضه‌اش را نداشتی. بگو بچه بودی. بگو. عیبی ندارد. هر چه هست همه چیز تمام شده است.

فکر کن آدم احساسی و رمانتیکی هستم و یادآوری آن چند سطری که توی آن دفتر جلد سورمه‌ای نوشتم آزارم می‌دهد. از یک سو می‌خواهم همیشه یادم بماند؛ و از طرفی نمی‌خواهم به خودم اجازه بدهم حکیمانه با قضیه برخورد کنم و بگویم «چی شده مگه؟ بالاخره چیزیه که شده. چیکار می‌تونی بکنی؟». تو حق داری بگویی این حرف‌ها را. اما من نمی‌توانم. من تا نفهمم... بگذریم از این ترانه‌های درد.

  • حسن اجرایی

خیلی وقت بود

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

چیز کمی نیست. باید بروم توی آن دفتر نگاه کنم اما همین قدر یادم هست که خیلی وقت بود. خیلی وقت.

چه بگویم؟ چه می‌توانم بگویم؟ هیچ.

دعای شما و لطف خدا اگر نبود، البته نمی‌دانم چه می‌شد. هنوز هم نیازمندم. هنوز هم چاله‌ها و شاید چاه‌هایی هست که هر لحظه مرا به خودشان می‌خوانند. می‌فهمید؟ حتی اگر درک نمی‌کنید هم دعا کنید.

  • حسن اجرایی

رساله‌ی ضعفیه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۸۷، ۰۵:۳۶ ق.ظ

کارهای بزرگ شاید آن‌قدرها که ما فکر می‌کنیم بزرگ نیستند. شاید آن‌قدر که ما فکر می‌کنیم یا تصور می‌کنیم، کارهای ما این‌گونه نیست که تنها با سرانگشت اراده و تدبیر ما جلو برود و به انجام برسد. چه کسی می‌تواند شک کند در تاثیرگذاری عامل‌های خارجی فراوان در یک امر انسانی؟

کاری را می‌خواهی شروع کنی. هر چه می‌خواهی تصور کن. با نهایت اراده‌ات می‌خواهی انجامش بدهی و به خودت اطمینان داری که هیچ چیز نمی‌تواند سردت کند. اما باز هم سعی می‌کنی از کسانی کمک بخواهی؛ که همراهت باشند، تنهایت نگذارند، و اگر لازم شد، دریغ نکنند از کمک. باز هم گاه‌وقتی با خودت فکر می‌کنی این کار، نه آن است که «تو» بتوانی پیش ببری‌اش. همه‌ی این‌ها پیش از آن است که شروع کنی.

شروع می‌کنی. با اراده و تدبیر تمام. شروع می‌کنی. احساس تنهایی می‌کنی. احساس می‌کنی حضور دوستان و عزیزانت هم نمی‌تواند چاره‌ساز ِ ترس و تنهایی و بی‌چارگی‌ات باشد. چند ساعتی اگر نیاز به کمک یا همراهی داشته باشی و کسی از آن‌ها که انتظار داشتی کنارت باشند، نبودند، با خودت می‌گویی «نگفتم؟ نگفتم بچه برو شیرت رو بخور؟ نگفتم تو هنوز حتی نمی‌تونی شیر دور دهنت رو پاک کنی؟».

آرام می‌گیری؛ دست‌کم برای چند دقیقه. دست‌کم یکی از آن‌ها هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود. دو کلمه می‌شنوی. آرام‌تر می‌شوی. همین تویی که تا همین یک ساعت پیش احساس می‌کردی «آدم این حرف‌ها نیستی» خودت را می‌یابی.

همه چیز جلو می‌رود. همه‌ی پیش‌بینی‌ها غلط از آب در می‌آید؛ آن کار، دشوارتر از آن است که کار «تو»ی تنها باشد. از آن طرف، دست‌کم برای تو که -شاید به دلیل تلقین‌هایی که به خودت کرده‌ای یا تلقین‌هایی که در شعاع‌شان قرار داشته‌ای- انتظار همراهی عامل‌های غیرشخصی را نداشته‌ای، دیدن تاثیرگذاری بیش از اندازه‌ی همراهی دوستان و -شاید- لطف خدا، برایت به معجزه می‌ماند.

آن «شاید» که پیش از لطف خدا گذاشتم، برای این است که آدمی‌زاد -یا دست‌کم من- نمی‌تواند اطمینان بالمعنی‌الاخص پیدا کند از رضایت کاری که ما می‌کنیم. این سخن مطلق نیست؛ اما دست‌کم به عنوان فرض بپذیرید.

ما آدم‌ها، ضعیفیم. خیلی بیش از آن‌که بدانیم ضعیفیم. آن‌قدر که می‌بینیم نمی‌توانیم؛ و آن کار به خوبی پیش می‌رود. و آن‌قدر که می‌دانیم می‌توانیم؛ و نمی‌شود.

تصور خودم این است که این نوشته، ارتباطی با این‌جا دارد

  • حسن اجرایی

برای باب‌الجواد

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۵:۵۳ ق.ظ

شاهد باش بیش از یک ساعت است نشسته‌ام به انتظار دست برداشتن این کلمه‌ها از سرم.

نمی‌دانم چرا. اما دوست دارم خطابی بنویسم. شاید بگویی این حرف‌ها مال الان نیست. شاید بگویی امروز را دست‌کم بی‌خیال این حرف‌ها شو. شاید که نه! راست می‌گویی و درست. اما من می‌خواهم بگویم. می‌خواهم اصلا یادم بماند که میان این -چه بگویم. بی‌خیال-. می‌خواهم این لحظه‌ها را یادم بماند.

عادی‌اش این است که از ورودی سمت خیابان -یا شاید چهار راه- شهدا بروم داخل. اما نمی‌دانم چرا باب‌الجواد را بیشتر دوست دارم. تو بگو، من هم می‌گویم که این کارها از آن کارهاست. اما کاری‌ش نمی‌شد و نمی‌شود کرد اگر دلت هوس کند.

چیز دیگری برای گفتن ندارم. جز این‌که این چند روزه روزهای سختی خواهد بود. خیلی سخت. گفتنش چیزی را درست نمی‌کند. همین قدر بگویم که از دیشب تا حالا بیدارم. نه که نخوابیده‌ام؛ نتوانسته‌ام حتی به فکر خوابیدن هم بیفتم. البته جای نگرانی نیست. اما جای دعا کردن هست؛ آن هم از نوع ویژه‌اش؛ آن‌قدر ویژه که در تمام عمرت شاید لازم نباشد و نشود آن‌قدر دعا کنی. این بند را ندیده بگیر. حوصله‌ی توجیه کردن ندارم.

بگذارید این را هم بگویم و بروم. از خواندن زیارت جامعه خیلی لذت می‌برم. چند «مخصوصا» هم دارد که بی‌خیال. اما دعایی هست که -در این کتاب‌های دعایی که توی حرم هست- خیلی دوستش دارم تازگی‌ها. یکی از بندهایش این است: «استغفرک استغفار ذلة» و این‌که «استغفرک استغفار طاعة». تصور کنید چند لحظه سکوت کردم و دوباره شروع کردم به نوشتن. به این فکر کردم که ما چقدر محرومیم. و منظورم از ما، من بود.

خیلی حرف زدم. بگذارید ببینم می‌توانم این دعا را یک جای اینترنت پیدا کنم! یک دقیقه فاصله. خب. مثل این‌که تونستم پیدا کنم. اگه این‌جا رو -وای. من چرا دارم عامیانه می‌نویسم- این‌جا را اگر ببینید، می‌بینید که اسم این دعا، دعای پس از زیارت امام هشتم است.

این‌جا همه‌تان را یاد می‌کنم و همه‌تان شریک ثواب -ی اگر باشد- هستید؛ ثواب زیارت؛ و غیره! انتظارم این است که دست‌کم این چند روزه که واقعا و بدجور به لطف خدا نیاز دارم، از دعاهای‌تان محرومم نکنید. می‌بینید گردن کجم را؟

  • حسن اجرایی

شاگرد می‌شویم

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۳:۵۳ ب.ظ

بی‌خود نیست می‌گویند آدمیزاد ذاتا ضعیف است. همه‌ی جمله یک طرف، آن کلمه‌ی «ذاتا» طرف دیگر! می‌گویند و راست هم می‌گویند که آدمیزاد ذاتا ضعیف است. حالا ممکن است بعضی وقت‌ها در انجام کاری قوی بشود و هنر خاصی داشته باشد اما بالاخره ضعف را همیشه همراه دارد. البته این جمله‌ها ذاتا منفی نیستند. توصیفی واقعی از آدمیزاد است این حرف‌ها و فکر می‌کنم همه قبول داشته باشند.

من قوت‌ها و ضعف‌هایی دارم. مثل همه‌ی آدمیزادهای دیگر. چند وقتی است می‌دانم خیلی خوب می‌توانم محبت کنم و دست‌کم محبت خودم را نشان بدهم. خیلی خوب می‌توانم به کسی که دوستش دارم و او را شایسته محبت می‌دانم، آن‌چه در دل دارم نشان بدهم؛ البته آدمیزاد به هر کسی محبت نمی‌کند و هر کسی هم محبت آدم را نمی‌تواند ببیند؛‌ این جدا!

این خیلی بد است که آدم بعد از این همه وقت بداند نمی‌تواند ناراحتی و عصبانیت و بی‌محبتی‌اش را هم آن‌گونه که می‌خواهد نشان دهد. خیلی بد است که بعضی از رفتارهای آدمیزاد غیرآگاهانه باشد و از دست آدم در برود. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین هنر آدم این است که بتواند -با همه‌ی ناتوانی‌ای که دارد، - آن‌گونه رفتار کند که می‌داند؛ حتی اگر شده بد رفتار کند اما بداند که این همان رفتار بدی است که باید اصلاحش کند. بگذریم. خیلی واضح است.

گفتم خیلی بد است که این‌جوری است. اما یک خوبی هم دارد و آن این است که دوستانی هستند که آدم را کمک می‌کنند. و این خیلی خوشحال کننده است که وقتی خودت را در یک کار آن قدر بی‌تجربه و نادان می‌بینی، دست‌کم تنها نباشی و کسانی باشند که بتوانند دستت را بگیرند. گرچه این دست‌گیری‌ها از آن دست‌گیری‌هایی است که نیاز دارد من مثل یک شاگرد یا یک فرزند تازه متولد شده، شروع به یادگیری بکنم. -واااای. یعنی از پسش برمیام؟-

نمی‌توانم بگویم ناراحتم یا خوشحال؛ اما دست‌کم می‌دانم دارم چه کاری می‌کنم و احساسم این است که خودم دارم راه می‌روم؛ حتی اگر برای راه رفتن از کسی کمک بگیرم. این‌که خودت بروی و کمک بخواهی بهتر از این است که از پا در بیایی و کسانی به کمکت بیایند و دیگر دیر شده باشد. -ولی سخته؛ گرچه پشتم به همراهی رفقا گرمه-

خدایا! حرفی ندارم بزنم. اما می‌دانی که دوست دارم همان باشم که می‌خواهی. چه آرزویی!

  • حسن اجرایی

اشتباه می‌کردم

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ

اشتباه از من بود. احساس می‌کردم بعضی چیزها را باید قطعی گرفت. فکر می‌کردم بعضی تعهدها را باید همیشه نگه داشت. به قول کسی این فکرم را هم الکی به دست نیاورده بودم. کلی با خودم و با کسان دیگری شور کرده بودم و کلنجار رفته بودم. حاضر بودم همه چیز را زیر و رو کنم اما به یک چیز دست نزنم.

نمی‌دانم چه شد. و نمی‌دانم چه‌م شد. چند شب پیش بود. آها! شاید به خاطر تقدس آن‌جا بود. تا آن شب اگر یک آن به ذهنم می‌آمد، کنارش می‌گذاشتم و احساس گناه می‌کردم که دارم از این همه سال زجر و درد و عشق می‌گذرم. این زجر و درد و عشق را یک بار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم. خودش آمد. اول فکر کردم چیزی که خودش آمده را بردارم و چیزی بنویسم که خودم نوشته باشم، اما بعد گفتم بگذار همین باشد.

اما آن شب دلم خودش را به دریا زد. می‌دانم خودم عُرضه‌ی این فکرها را نداشتم. می‌دانم همیشه می‌ترسیدم، و فرار می‌کردم از این‌که بخواهم به این چیزها فکر کنم. احساس گناه می‌کردم. فکر می‌کردم گذشتن از بعضی چیزها بیشتر از این‌که به خودم مربوط باشد و از عهده‌ی من بربیاید، نتیجه‌ی یک تجربه‌ی جمعی است. فکر می‌کردم حتی فکر کردنم هم می‌تواند خودخواهی و خودمحوری باشد. اما اشتباه می‌کردم. احساسی برخورد کرده بودم. باید دست‌کم به خودم اجازه می‌دادم درباره‌اش فکر کنم.

مطمئن نیستم اما شاید روزی به این نتیجه برسم که برای هر روز ادامه دادن شرایط موجود باید خودم را تخطئه کنم. شاید هم به این نتیجه برسم که این فکرها تخیلات بی‌مزه‌ای بیشتر نیست و همه چیز همان می‌شود که تصور می‌کردیم. اما یک چیز را مطمئنم. مطمئنم همه‌ی این‌ها پخته‌ام می‌کنند. گرچه تحمل‌ کردن هر کدام‌شان برایم کشنده است.

خدایا! دست‌های خالی من انتظار نگاه تو می‌کشد. ناشکری‌هام را به حساب بنده بودنم، و به حساب ناقص بودنم، و به حساب بی‌چارگی‌ام بگذار. گرچه هیچ‌کدام ِ این‌ها را توجیهی برای نافرمانی‌ام نمی‌دانم و می‌دانم روزگاری باید جواب تک‌تک این ناراستی‌ها را بدهم. دوست نداشتم وقتی سرم درد می‌کند به کسی بگویم دوستت دارم، اما دوستت دارم.

  • حسن اجرایی

با تو که نمی‌شنوی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۱۴ ب.ظ

می‌دانی. اما بگذار بنویسم. بنویسم تا دست‌کم اگر روزی به قول یونس قرار بود شرمنده بشوم و از زیاده‌خواهی و بی‌انصافی خودم شرم‌گین باشم، بدانم دقیقا حرفم چه بوده و توی کله‌ام چه می‌گذشته.

من به تو اعتماد داشتم. خودت هم می‌دانی. بگذار راحت باشم. من چشم امید به تو داشتم. درست یا نادرستش به من ارتباطی ندارد. یادت هست آن روز عهد کردم این کارم نباید باعث شود انتظاری از تو داشته باشم؟ یادت هست حواسم بود که اگر کاری می‌کنم، هر چقدر هم مثلا تو وعده داده باشی، به این معنا نیست که حتما باید همان بشود که گفته‌ای؟ یادت هست با خودم گفتم این حق را به تو می‌دهم که دلیلی برای نگاه کردن به من نبینی؟

یادت هست و می‌دانی که این عهد را با امیدواری تمام، و با تمام وجود با خودم بستم. خودت می‌دانی که حتی ذره‌ای تلخی نداشت این عهد.

یادت هست که چقدر صادقانه به تو امید داشتم؟ یادم هست که انتظاری نداشتم؛ اما امید داشتم. من که ادعایی نداشتم؛‌ اما خودت گفته بودی دوستم داری. خودت می‌گفتی نمی‌توانی فلان چیز را تحمل کنی. می‌گفتی نمی‌توانی فلان‌طور ببینی‌ام؛ شاید البته هنوز هم بگویی. اما من چیزی غیر از این دیدم.

یادت هست آن روزها با بقیه تفاوت داشتی برایم؟ لازم است به عرض برسانم که امروز خودم را آن‌قدرها که آن روزها بودم، عاشقت نمی‌دانم. آن‌قدرها که آن روزها تشنه‌ات بودم، این روزها نیستم. می‌دانم حق ندارم این حرف‌ها را بزنم. می‌دانم نباید این حرف‌های نفرت‌انگیز خودم را و شاید فکرهای نفرت‌انگیز خودم را جدی بگیرم و به‌شان بال و پر بدهم، اما همه‌ی این‌ها را می‌گویم که روزگاری اگر جور دیگری شدم، یادم نرود.

باور کن همه‌ی این نوشته‌ها برای این است که روزگاری اگر چیزی عوض شد، آن قدر ممنونت باشم که خودم از خودم تعجب کنم. این حرف‌های گنده‌تر از دهان که توی دلم هست، توی فکرم هم هست، همیشه هم دارم با خودم زمزمه می‌کنم، بگذار این‌جا هم بگویم تا خیالم راحت شود هر جا که توانسته‌ام، شرح بی‌اعتنایی‌ها و بی‌توجهی‌هایت را فریاد زده‌ام و تو هم‌چنان همانی که می‌خواهی باشی. نگو می‌خواهی جور دیگری باشی و نمی‌شود و نمی‌توانی. نگو این حرف‌ها را. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. خودت گفتی. بارها گفتی. نمی‌توانم قبول کنم تو هم محافظه‌کار باشی. قبول هم اگر بکنم، باور نمی‌کنم.

می‌بینی؟ می‌بینی چقدر دارم حرف می‌زنم؟‌ انگار تو داری می‌شنوی. چقدر خوش‌خیالم. انگار همه‌ی حرف‌های قبلی‌ام را شنیده‌ای و تغییر اندکی کرده‌ای و منتظری تا ادامه‌ی حرف‌هایم را بشنوی. من اشتباه می‌کنم. اما خوش‌حالم. خوش‌حالم که خیلی از اشتباه‌هایم را فهمیده‌ام. فهمیده‌ام می‌توان ادعا کرد و عمل نکرد. می‌بینی؟ این‌ها را از تو یاد گرفته‌ام. البته خودت می‌دانی که -دست‌کم فعلا- تنها یاد گرفته‌ام. می‌دانی که هنوز بلد نشده‌ام عملی‌شان کنم.

حرف‌هایم با تو تمام ناشدنی است؛ اما چه فایده. نمی‌شنوی. وقتی هم می‌شنوی بی‌اعتنایی می‌کنی. عزیزانت را هم که واسطه می‌کنم، یا آن‌ها قابل نمی‌دانند یا خودت.

  • حسن اجرایی

شاید ِ اول

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۱ ب.ظ

چه خوب است وقتی می‌توانم یک «شاید ناقابل بگذارم اول نوشته‌ام و تردید را به کل متن تزریق کنم. به این می‌گویند جادوی ِ نوشتن.

شاید همه‌ی بی‌چارگی من از آن روز شروع شد که آمد و مرا به کناری کشید و با آرامش و لحنی که دلسوزی و دوستی را با هم داشت، گفت «تو آدم شادی هستی». این را گفت که بگوید «هیچ‌وقت لبخند از روی لبت نمی‌رود.» انتظار داشت ادامه‌ی حرف‌هایش را خودم حدس می‌زدم، شاید انتظار درستی هم بود. لابد باید خودم می‌فهمیدم که «این درست که خیلی خوب است که آدم همیشه لبخند به لب داشته باشد؛ حتی در سخت‌ترین و بدترین روزها و لحظه‌ها؛ اما الان و این‌جا، وقت و جای خوبی برای حتی داشتن یک لبخند نازک هم نیست.»

آن بالا گفتم شاید. باز هم می‌گویم. شاید لازم بود همان جا بگویم من با قانون‌های خودم زندگی می‌کنم. شاید لازم بود حتی اگر شده با بی‌ادبی بگویم به کسی ربطی ندارد چرا می‌خندم و چرا حتی در این وقت و این جا باز هم دست از این کارم برنمی‌دارم. اما نگفتم.

اگر می‌دانستم روزی به این‌جا می‌رسم، حتما می‌گفتم «موسی به دین خود عیسی به دین خود»؛‌ اما نمی‌دانستم آن آغاز به این انجام می‌رسد.

سال‌ها به خودم فشار آورده بودم و به خودم زور گفته بودم تا بتوانم همیشه دست‌کم یک لبخند روی لب‌هایم داشته باشم. لب‌هایی که انگار برای لبخند زدن زاده نشده‌اند. می‌دانم قرار نیست باور کنی اما... . آن روز برای این‌که ثابت کنم داغ‌دارم و نشان بدهم خوش‌حال نیستم، از لبخندم گذشتم. لبخندی که حتی اگر به خنده و حتی اگر به قهقهه هم می‌رسید، از شادی نبود، تنها برای ... -چه بگویم- تنها برای یک دل‌خوشی بی‌مورد نابود شد.

و امروز من مانده‌ام و فهرست بلندبالایی از این چیزها که به خاطر دل‌خوشی بی‌مورد این یکی و آن یکی از دستم رفته‌اند. بی‌چارگی آن‌جاست که هیچ‌ شروع دوباره‌ای وجود ندارد.

آن شاید ِ اول را یادتان نرود!

  • حسن اجرایی

دامنه‌ی مستقل!

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۸۷، ۰۷:۴۳ ب.ظ

هشدار! این نوشته به هیچ‌وجه در مقام توهین و یا حتی کنایه نیست. تنها بخشی از خاطرات من است.

آن روزها که تازه پا به سرزمین اینترنت و وبلاگ گذاشته بودم، یکی از آرزوهایم این بود که وبلاگم یک دامنه‌ی مستقل داشته باشد و هر جا می‌خواهم نشانی وبلاگم را بدهم یا بنویسم، لازم نباشد زیردامنه‌های سرویس‌های وبلاگ‌نویسی مجانی را بنویسم.

با این انگیزه‌ی قوی، یکی دو سال پس از شروع وبلاگ‌نویسی، دامنه‌ای خریدم و آن را به وبلاگم چسباندم؛ اوایل خیلی احساس بزرگ شدن و قابلیت تحویل گرفته شدن می‌کردم؛ اما کمی که گذشت، همه‌اش تمام شد.

مانند خیلی از موارد دیگر، با خودم فکر می‌کردم که:‌ «آخرش که چی؟!»

بد یا خوب، جامعه‌ی وبلاگی فارسی‌زبان، بیش از اندازه ظاهرگراست. من اما تصمیم خودم را گرفتم و دامنه‌ام را -که از قضا کلی هم این‌طرف و آن طرف باهاش پز داده بودم- کنار گذاشتم و با همان زیردامنه‌ی سرویس وبلاگ‌نویسی‌ام احساس افتخار می‌کردم.

خیلی وقت است وقتی می‌شنوم کسی به خاطر این‌که نشانی وبلاگش، زیردامنه‌ای یک سرویس‌دهنده‌ی وبلاگ است، احساس افسردگی و خودکم‌بینی دارد،‌ یاد آن روزهای خودم می‌افتم. شک کردم الان! با خودم گفتم واقعا الان نیاز درونی به داشتن دامنه مستقل در وجودم نیست؟ فکر که می‌کنم می‌بینم واقعا حتی ذره‌ای احساس نیاز نمی‌کنم!

خوش‌حالم که نوشته‌های خودم و فکر خودم را ارزش‌مندتر از فرم و قالب‌های فنی می‌دانم؛ گرچه از ارزش و اهمیت فرم در وبلاگ‌نویسی و هنر نیز غافل نیستم.

  • حسن اجرایی