غباری دارد
رفته بود عمره و برگشته بود. شاید 4 سال پیش. گفته بودم برایم دعا کند. گفته بودم برای فلان چیز دعا کند. وقتی برگشت، گفت فلان جا برایت نماز خواندم. فلان جا دعا کردم. شاید مهمترین چیز برایم این بود که بدانم دقیقا چه دعایی کرده است و چه از خدا خواسته است.
وقتی گفت از خدا خواستهام هر چه صلاح است پیش بیاید، دلم گرفت. شاید بهتر است بگویم دلم شکست. با خودم گفتم من همهی دلخوشیام این بود که تو بروی آنجا و حرف من و خواستهی من را به گوش خدا برسانی. با خودم میگفتم خدا خودش هر چه صلاح است پیش میآورد؛ چرا ما نخواهیم آنچه میخواهیم صلاح باشد؟ میگفتم دعا کردن یعنی همین دیگر.
تا همین چند روز پیش، پیش نیامد که به یاد این چیزها که گفتم بیفتم و حرصم نگیرد و دلم بیقراری نکند و آزار نبینم. چقدر سخت بود وقتی احساس میکردم کسی به خواستهی من احترام نمیگذارد.
توی دلم به او میگفتم شنیدن این حرف از زبان عمو عجیب نیست. میگفتم او حق دارد سلیقهی خودش را داشته باشد. اما به یک دوست و یار صمیمی و صادق، این حق را نمیدادم که اینقدر راحت مرا کنار بگذارد. انتظار داشتم دستکم برای دلخوشی من هم که شده یک بار از کاری که کرده دفاع نکند.
از دهان و فکر من بزرگتر است که بگویم و یا حتی فکر کنم که کاری که میکنم یا نمیکنم همان چیزی است که صلاح است؛ اما چند روزی است از یادآوری آن رفتاری که سالها آزارم میداد، آرام میگیرم.
نمیدونم چی باید بگم. اما... هیچی.
دل که آئینهی صافی است غباری دارد
- ۱ نظر
- ۰۲ شهریور ۸۷ ، ۱۳:۲۳