برای بابالجواد
شاهد باش بیش از یک ساعت است نشستهام به انتظار دست برداشتن این کلمهها از سرم.
نمیدانم چرا. اما دوست دارم خطابی بنویسم. شاید بگویی این حرفها مال الان نیست. شاید بگویی امروز را دستکم بیخیال این حرفها شو. شاید که نه! راست میگویی و درست. اما من میخواهم بگویم. میخواهم اصلا یادم بماند که میان این -چه بگویم. بیخیال-. میخواهم این لحظهها را یادم بماند.
عادیاش این است که از ورودی سمت خیابان -یا شاید چهار راه- شهدا بروم داخل. اما نمیدانم چرا بابالجواد را بیشتر دوست دارم. تو بگو، من هم میگویم که این کارها از آن کارهاست. اما کاریش نمیشد و نمیشود کرد اگر دلت هوس کند.
چیز دیگری برای گفتن ندارم. جز اینکه این چند روزه روزهای سختی خواهد بود. خیلی سخت. گفتنش چیزی را درست نمیکند. همین قدر بگویم که از دیشب تا حالا بیدارم. نه که نخوابیدهام؛ نتوانستهام حتی به فکر خوابیدن هم بیفتم. البته جای نگرانی نیست. اما جای دعا کردن هست؛ آن هم از نوع ویژهاش؛ آنقدر ویژه که در تمام عمرت شاید لازم نباشد و نشود آنقدر دعا کنی. این بند را ندیده بگیر. حوصلهی توجیه کردن ندارم.
بگذارید این را هم بگویم و بروم. از خواندن زیارت جامعه خیلی لذت میبرم. چند «مخصوصا» هم دارد که بیخیال. اما دعایی هست که -در این کتابهای دعایی که توی حرم هست- خیلی دوستش دارم تازگیها. یکی از بندهایش این است: «استغفرک استغفار ذلة» و اینکه «استغفرک استغفار طاعة». تصور کنید چند لحظه سکوت کردم و دوباره شروع کردم به نوشتن. به این فکر کردم که ما چقدر محرومیم. و منظورم از ما، من بود.
خیلی حرف زدم. بگذارید ببینم میتوانم این دعا را یک جای اینترنت پیدا کنم! یک دقیقه فاصله. خب. مثل اینکه تونستم پیدا کنم. اگه اینجا رو -وای. من چرا دارم عامیانه مینویسم- اینجا را اگر ببینید، میبینید که اسم این دعا، دعای پس از زیارت امام هشتم است.
اینجا همهتان را یاد میکنم و همهتان شریک ثواب -ی اگر باشد- هستید؛ ثواب زیارت؛ و غیره! انتظارم این است که دستکم این چند روزه که واقعا و بدجور به لطف خدا نیاز دارم، از دعاهایتان محرومم نکنید. میبینید گردن کجم را؟
دعا هم که میکنید خودتان...
(قاعدتا باید عامیانه مینوشتم؛ اما انگار به متن شما نمیخورد!)