همان اول که میخواستم «بارون درختنشین» را بخوانم، فکر میکردم باید از آن رمانهایی باشد که دوست دارد و حتی شاید از آنها که عاشقشان میشود و «بارون درختنشین» را سراپا شکوه و زیبایی خواهد دید. کتاب را به سختی تمام کردم. تمام هم نکردم البته. شاید ده صفحه آخر را نتوانستم بخوانم. خیلی از خودم خواهش و تمنا کردم که تو باید بخونی و کلی هم خودم را تحقیر کردم که یه کتاب رو هم نمیتونی تموم کنی؟
بدتر از همه اینکه این اتفاق چند بار پشت سر هم افتاده بود که نتوانسته بودم کتابی را تمام کنم. کتابهایی از عبدالحسین خسروپناه و رضا داوری اردکانی را هر کدام به دلایلی نتوانسته بودم تمام کنم و «بارون درختنشین» هم مزید بر علت شده بود. و بیش از هر چیزی، مشهور بودن کتاب اجازه نمیداد به راحتی کنارش بگذارم.
کلی وقت از خواندن «بارون درختنشین» گذشته بود و خیالم راحت بود که یادش رفته ازم بپرسد نظرم درباره کتاب چه بود. دارم از چه کسی حرف میزنم؟ فاطیمای صاحب
اینجا. اما یک ایمیل همه خوشخیالیام را نقش بر آب کرد. ازم درباره بارون درختنشین پرسیده بود و من بعد از چند روز اینها را در جواب نوشتم:
سلام. ببخشید که این همه با فاصله دارم جواب میدم. روزای خیلی شلوغیه این روزا. نوشتن درباره بارون درختنشین هم خیلی سخته برام. یعنی واقعا نمیدونم چی باید بگم دربارهش. نه اینکه نمیدونم اما تحملش کردم. میدونید؟ هیشکی نبود که من باشه. که دوست داشته باشمش. که خودمُ بتونم جاش بذارم. مثلا من وقتی کوچه اقاقیای راضیه تجار رو خوندم، مریض شدم رسما از بس خودمُ توی داستان دیدم. اما تماشا کردن بارون روندو فقط اعصاب منُ به هم ریخت. همنشینی باهاش و خوندن کل اون داستان هم نتونست منُ بهش نزدیک کنه و نتونستم باهاش احساس همدلی کنم. تا آخرین صفحههایی که میخوندم هم ته ذهنم داشتم بهش اعتراض میکردم که آخه رفتی بالای درختا که چی؟ گیرم که قسم خوردی، گیرم که عاشق شدی و قسم خوردی و فلان، ولی آخرش که چی. گیرم که برای همه اندیشمندان و تئوریپردازان و متفکران جهان جدید نامه نوشتی و همه میشناختنت، اما آخرش که چی؟ رفتی بالا که همه رو تماشا کنی، که مردم رو ببینی، اما زندگی چی پس؟
دوسش نداشتم کلا. با زحمت به آخراش رسیدم. با تحمل. خیلی کند گذشت خوندنش. من مخاطبش نبودم. شاید بیش از اندازه سنتی هستم توی رمان خوندن. میگن هنر یعنی خارج شدن زندگی از سیر طبیعیش. اولاش برام جالب بود که همچه تصمیمی گرفت. ولی فکر نمیکردم تا آخر عمر بخواد اون بالا بمونه. سایه این تصمیم و این کارش اینقدر سنگینه توی ذهنم، که نمیتونم به چیزای دیگه داستان و قصه و اینا توجه کنم اصلا. :) فعلا همین. شما چی؟
اینها را که مینوشتم، منتظر جوابی بودم که دستکم نظر من برایش عجیب باشد و بگوید چطور میتوانم درباره داستانی با این شکوه و زیبایی همچه حرفهایی بزنم. حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که همچه جوابی بگیرم:
والا من شک دارم این خطوط رو خودم ننوشته باشم :) یعنی حس منم به کتاب دقیقن همین بود. منم اولاش خوشم اومد از تصمیمش. گفتم چه کار جالب و چه تصمیم عجیبی. و اینکه دلیل قهر و تصمیمش انقدر پیش پا افتاده بوده! اما بعدش خسته شدم. درک نکردم این رو که آدم سر لج و لجبازی کل زندگیشو بذاره کنار. زندگی چیز با ارزشیه واسه من. تصورشم نمیتونم بکنم که با این قبیل بچه بازیها خرابش کنم! اشتباه چرا؛ هست. ولی اینکه خودم رو یه چیز نادرست که بدونم نادرسته پافشاری کنم یه چیز دیگهس. خلاصه اگه میخواین دقیق تر بدونین چجوری دیدم کتابو؛ ایمیل خودتونو یه بار دیگه بخونین :)
از من میشنوید، یک بار این رمان مشهور را ببینید و بخوانید. خیلی دوست دارم بدانم احساس بقیه به این داستان و شخصیت اصلیاش چیست. خیلی دوست دارم بدانم کسانی هستند که بارون روندویی در وجودشان داشته باشند یا نه؟ دوست دارم بدانم کیست که بتواند همه زندگیاش را با یک قول و عشق و دعوا تاخت بزند؟ البته ما خیلی وقتها خیلی کارهای بیهودهای میکنیم اما این کار از آن کارهای بیهوده نیست که بتوان راحت قضاوتش کرد. باید با بارون روندو همراه شد تا بتوانید ببینید آیا میتوانید همراه او بشوید یا نه.