سلام

آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

به جان خودم

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۰۲ ب.ظ
فقط هم با من آنطور رفتار نمی‌کرد. کلا دست خودش نبود. خیلی که بخواهم لطف کنم، یک سال از من بزرگتر بود، اما چنان رفتار می‌کرد که انگار رییس یا پدر یا همچه موجودی است. گفتم که؛ دست خودش نبود. هم‌اتاقی بودیم. رختخوابش را که جمع می‌کرد، نمی‌گذاشت توی کمددیواری. تا می‌کرد و می‌گذاشت کنار در کمد و وقتی می‌خواست درس بخواند همان جا می‌نشست و درس می‌خواند. من اما رختخوابم را که جمع می‌کردم می‌گذاشتم توی کمددیواری.
حالا لابد فکر کرده‌ای من دنبال فرصتی می‌گشته‌ام تا بهش بفهمانم برادر من آخر این چه کاری است که می‌کنی و چرا رختخوابت را جمع نمی‌کنی از آنجا. نه. یک روز خودش بی آنکه من چیزی بگویم نیم ساعت توضیح داد که بله، من از سر تنبلی و این چیزها نیست که رختخوابم را نمی‌گذارم توی کمد؛ اینجاست چون درس که می‌خوانم می‌خواهم راحت باشم. من هم چون مسئله‌ای نداشتم، مسئله‌ای نداشتم. بی توضیح ایشان هم واضح بود.
نه. به همین بسنده نفرمودند. اضافه کردند که تو هم اگه یه وقتی خواستی، من مشکلی ندارم که پتوتُ تا کنی و بندازی زیر پات و روش درس بخونی. من باز هم مسئله‌ای نداشتم و گفتم آها. باشه. همه چیز به خیر و خوشی می‌گذشت و روز از پی روز می‌آمد و می‌رفت و ما به شادی و خرمی در کنار یکدیگر ایام را سپری می‌نمودیم.
از قضا یک روز من هوس کردم این سنت حسنه را انجام بدهم و پتویم را تا کنم و پایین پنجره که روبروی کمد و در سمت دیگر اتاق بود بیندازم و همان جا درس بخوانم. ایشان از اتاق بیرون رفت. دقت کنید. از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت و بدون اینکه وارد اتاق شود، پرده را کنار زد و چشم در چشم من فرمود که پتوتُ اونجا ننداز. بذارش تو کمد.
ببخشید شما؟ با من بودید استاد؟ ها؟ داستان ما تمام شد. کور شم اگه دروغ گفته باشم. :)
  • حسن اجرایی