سلام

آخرین مطالب

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

نمی‌فهمم

شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۲۴ ق.ظ
نمی‌دانم چرا. هیچ دلیلی هم شاید نداشت. یعنی اینطور نبود که نشسته باشم و فکر کرده باشم و دلیل آورده باشم و تصمیم گرفته باشم. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم اینطور بوده‌ام؛ که هیچوقت دوست نداشته‌ام با سوپری سر کوچه گرم بگیرم. دوست نداشته‌ام بعد از چند بار که از یک مغازه خرید می‌کنم، با هم دوست بشویم. شاید چون دوست ندارم قضاوت بشوم. فکر کن تابستان باشد و من هر روز بروم و در یخچال را باز کنم و کلی بستنی فالوده‌ای بردارم و حساب کنم. چند روز که بگذرد، آقای سوپری حتما خواهد گفت پدر بستنی فالوده‌ای رو در آوردی. یا اگر هر روز بروم و پفک بخواهم، نیشخندی تحویلم بدهد و بگوید ماشالا. یا همچه چیزهایی. آدم باید بتواند راحت خرید کند. همین‌مان مانده که بخواهیم به سوپری سر کوچه هم جواب پس بدهیم که چرا اینقدر پفک می‌خوریم. شاید البته. مطمئن نیستم به خاطر همین چیزهایی که گفتم بوده. که ترجیح داده بودم گرم نگیرم با آقای سوپری و مغازه‌دار و اینها.
یک امای بزرگ این وسط هست. این چند ساله را که در ذهنم مرور می‌کنم، می‌بینم نتوانسته‌ام. می‌بینم چند نفر از این سوپری‌ها و مغازه‌دارها بوده‌اند که افسونم کرده‌اند و مجبورم کرده‌اند رفاقت کنم و حرف بزنم. بعضی آدمها اینطورند؛ حتی اگر بداخلاق باشی، حتی اگر ابروهایت با هم سر جنگ داشته باشند، افسونت می‌کنند. من حتی اسمش را هم نمی‌دانم. در عجبم که چه دارند اینها که نمی‌گذارند فاصله‌ات را حفظ کنی. چه دارند که حتی حرص نمی‌خوری از اینکه وقتی دو روز پشت سر هم می‌روی و پفک می‌خواهی، به رویت می‌آورند که پدر پفک‌ها رو یه نفری در آوردی. عجیبند آدمها. نمی‌فهمم.
  • حسن اجرایی

حس کودکی

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۵۶ ب.ظ
در راه برگشتن به خانه، میان‌بُری هست که خاکی است و برای تنبل‌هایی مثل ما در حکم تونل توحید است. چند روز پیش که برمی‌گشتم خانه، باران خوبی باریده بود. از راه خاکی که رد می‌شدم، پسری حدودا هفت ساله دیدم که کنار جوی آب می‌چرخید و انگار دنبال چیزی می‌گشت یا منتظر کسی بود. هنوز سه چهار متر با هم فاصله داشتیم که از دور سلام کرد. من هم گرم جواب دادم و به این فکر می‌کردم که چه خبر است.
به جوی کنار خیابان که رسیدم، دیدم پر از آب شده و چنان پهن ساخته شده بود که پریدن از آن حتی برای من هم سخت بود. به پسرک گفتم می‌خوای کمکت کنم؟ گفت نه. هر دو دستم بند بود و نمی‌توانستم وسایل را روی زمین بگذارم. چون زمین هم خیس بود. دیدم نه گفتنش از روی خجالت بوده و همچنان دارد دور خودش می‌چرخد. پلاستیک را گذاشتم زمین و یکی از دست‌هایم آزاد شد. شادی را می‌شد در نگاه و چهره پسرک دید، وقتی مطمئن شد که می‌خواهم کمکش کنم.
همانطور که با یکی از دست‌هایم کتاب و گوشی را گرفته بودم، از این طرف جوی هر دو دستش را گرفتم و بلندش کردم و گذاشتمش این طرف جوی. پسرک تا اینجای داستان خیلی تلاش می‌کرد متین و باوقار و آرام باشد. با این کارم چنان ذوقی کرد که خنده بلندی سر داد. و کلی تشکر کرد. پلاستیک را از روی زمین برداشتم و پسرک را نگاه کردم که تند به سمت خانه می‌دوید.
  • حسن اجرایی