سلام

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازمانده روز» ثبت شده است

بلند فکر کردن درباره دو داستان

جمعه, ۱ مهر ۱۳۹۰، ۰۸:۵۴ ق.ظ
عصبانی بودم. هم از دست کازوئو ایشی‌گورو که نویسنده کتاب بود و هم حتی از دست مترجمش. «بازمانده روز» را به نیمه رسانده بودم اما همچنان هیچ علاقه‌ای به دنبال کردن داستان نداشتم. همه چیز سرد و بی‌روح بود. هیچ اتفاقی باعث تپش قلبم نمی‌شد و هیچ چیز داستان ناراحت و حتی شادم نمی‌کرد. نه طرفدار کسی شده بودم و نه توی جلد کسی رفته بودم.

از این هم حرص می‌خوردم که با دو سه نفر صحبت کرده بودم و همه از داستان خوششان آمده بود و حتی تشویقم کرده بودند به خواندنش. اما هر چه بیشتر می‌خواندم، بی‌میل‌تر و دلزده‌تر می‌شدم. از کازوئو ایشی‌گورو داستان دیگری نخوانده بودم اما چند هفته پیش از خواندن «بازمانده روز»، فیلمی دیدم که با اقتباس از رمان Never let me go او ساخته شده بود و بسیار خوش‌ساخت بود.
تا پیش از خواندن «بازمانده روز»، به کازوئو ایشی‌گورو حس خوبی داشتم و به هر حال کنجکاو شده بودم که دیگر آثارش را هم بخوانم. اما پس از خواندن، حتی به حسی که درباره آن فیلم داشتم هم شک کردم. با خودم می‌گفتم هنر فیلمنامه‌نویس یا کارگردان بوده که فیلم را به یک اثر جذاب و دیدنی تبدیل کرده است. فیلم را با لذت دیده بودم. البته نه به خاطر کازوئو ایشی‌گورو؛ بلکه به خاطر دو تن از بازیگرانی که مطمئن بودم در تولید یک اثر بی‌مایه همکاری نمی‌کنند.

من داستان‌های آرام و ساکت را دوست دارم. داستان آدم‌ها را دوست دارم. داستان آدم‌های Never let me go را دوست داشتم. گرچه داستان آن فیلم همان طور سرد و ساکت نماند و در چند دقیقه آخر به داستانی هولناک و آزارنده تبدیل شد و با انتهای ظرافت و هنرمندی، جهان داستان از سرزمینی بی‌روح و دلمرده، به حال و روزی ترساننده افتاد و همه رخدادهای سرد پیش از آن معنایی تازه یافت.
تا پیش از نوشتن این چند سطر، نمی‌دانستم چرا داستان «بازمانده روز» آنچنان که انتظار داشتم و آنچنان که بعد از صحبت کردن با دو سه نفر از دوستانم فکر می‌کردم، مرا مسحور خودش نکرد، اما حالا می‌دانم که من مخاطب داستان نبودم. نه آن مرد خشک و بی‌روح که به درازای یک عمر، همه زندگی و احساسات و عواطف و حتی گاهی انسانیتش را برای کار حرفه‌ایش زیر پا گذاشت برای من آزارنده و غیرقابل باور بود و نه آن چند صفحه آخر چندان امیدوارم کرد.
حالا دارم به این فکر می‌کنم که چرا آن مرد نتوانست مرا چندان که باید بیازارد؟ چرا نه لزومی به تایید ذهنی کارهایش می‌دیدم و نه لزومی به تاختن به بهانه‌ها و استدلال‌هایش. و چرا هیچ چیز او مرا نیازرد. خودم را جای او نمی‌دیدم، و همیشه فاصله داشتم ازش، بگذریم. دارم بلند فکر می‌کنم. باید این را هم بگویم همین جا که این نوشته، دومین تلاش برای نوشتن از حسی است که بعد از خواندن «بازمانده روز» داشتم. شاید لازم باشد شما هم بخوانید و بعد بیشتر حرف بزنیم.
اینجا را هم نگاهی بیندازید. وقتی «بازمانده روز» را هدیه گرفتم نوشتم.
  • حسن اجرایی