سلام

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بستنی» ثبت شده است

آن تابستان بُلوَردی

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۸۷، ۰۲:۰۸ ق.ظ

نه که بخواهم به روی‌ات بیاورم که من بعد این همه سال یادم مانده و تو یادت نمانده و حتی حالا که من همه‌ی ماجرا را دارم می‌گویم هم یادت نمی‌آید؛ تنها می‌خواهم چیزی که یادم هست از آن روزها را بنویسم این‌جا.

دقیق یادم نیست، اما مادرت رفته بود خانه‌ی زبیده. من و تو هم داشتیم می‌رفتیم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که من و تو با هم بودیم و مادرت پیش از ما رفته بود.

در آن سرازیری بلوردی، رفتیم بستنی گرفتیم. تابستان بود. خوب یادم نمانده چه سالی بود؛ اما فکر می‌کنم تابستان 74 بود؛ شاید هم 73.

تابستان بود. رفتیم بستنی گرفتیم. وقتی رسیدیم خانه‌ی زبیده، من همه‌ی بستنی را خورده بودم.

یک قدم از در رفته بودیم داخل. رسیده بودیم به پله‌ها. زیر راه‌پله، یک سکو بود. بستنی نیم‌خورده را گذاشتی روی سکو، و گفتی می‌خواهی نگه داری برای خواهرت؛ که وقتی از خانه‌ی زبیده آمدیم بیرون بدهی به‌ش. پنج ساله بودی.

  • حسن اجرایی