سلام

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیدعلی حسینی» ثبت شده است

درباره ی باسیدعلی

شنبه, ۶ تیر ۱۳۸۸، ۰۱:۳۷ ق.ظ

1- همه چیز معمولی بود. انقلابیون معصومیه پیروز شده بودند، مدیر جدید آمده بود، و بسیج مدرسه هم که تا پیش از مدیر شدن آقای قوامی سرسخت‌ترین منتقد بود، به نیروهای دفاع از وضع موجود تبدیل شده بود.

بسیج، علاوه بر همه‌ی فعالیت‌هایی که در مدرسه انجام می‌داد، سه تابلو در اختیار داشت که روزانه بریده‌ی روزنامه‌ها را در آن می‌گذاشت تا همه بخوانند و مطلع باشند. این تابلوها ابتدای ورودی مدرسه بود؛ سمت راست البته.

من و چند نفر از دوستانم، بدون اینکه احساس رقابت یا مبارزه با بسیج داشته باشیم، یک تابلو داشتیم؛ نشریه‌ی دیواری «جوی»؛ که مسئولش من بودم. مسئولیت کلی تابلوها را هم بخش فرهنگی مدرسه به عهده داشت. و البته بخش فرهنگی مدارس را، مرکز مدیریت برای کم کردن از قدرت بسیج در مدرسه‌ها، به تازگی علم کرده بود.

دو سه ماه از سال گذشته بود، و من طنزی در «جوی» نوشته بودم و در آن مقادیری از مدیر جدید انتقاد کردم. مدیر جدید گرچه انسان سلیم‌النفس، مهربان، آشنا به مشکلات و دغدغه‌های ما، و یک مدیر کارآمد و کاربلد بود، اما گاهی کارهایی می‌کرد که آدم شاخ در می‌آورد؛ مثلا در یک مورد، همه‌ی حساب‌های قرض‌الحسنه‌ی مدرسه را برای چندین ماه بدون رضایت گرفتن از صاحبان حساب‌ها مسدود کرد؛ و با شرایط خاصی اجازه‌ی برداشت از حساب می‌داد.

روزی گذارم به یکی از دوستان فعال در بسیج مدرسه افتاد و تا جایی که ممکن بود، و کلمه‌ها اجازه می‌داد، مورد محبت و مهربانی ایشان قرار گرفتم. از چند نفر دیگر از فعالین و کسان بسیج مدرسه نیز رفتار تند و بی‌رحمانه‌ای دیدم؛ آن هم به خاطر همان مطلب طنز انتقادی. ترجیح دادم «جوی» را بی‌خیال بشوم و تعطیلش کنم؛ همین کار را هم کردم. گرچه بعدها همان نوشته را در حضور آقای قوامی خواندم و اثرات شادمانی و تحسین را در چهره‌ی ایشان دیدم. البته مدیران، توانایی بالایی دارند که خود را دوست‌دار انتقاد نشان بدهند و در عین حال خشم‌شان را هم به گونه‌ای نشان بدهند، اما هیچ‌گاه در رفتار و گفتار مدیر مدرسه، نشانی حتی از دل‌خوری هم ندیدم بابت آن نوشته.

از مدت‌ها پیش از آن، کم و بیش با اینترنت و وبلاگ و وبلاگ‌نویسی آشنا بودم. سیدعلی حسینی، شاید کسی بود که مرا با وبلاگ و وبلاگ‌نویسی آشنا کرد، نویسنده‌ی ثابت «جوی» هم بود البته. جز آن نشریه‌ی دیواری، البته چند نشریه و مجله‌ی دیگر در مدرسه منتشر می‌شد، که گه‌گاه در آن‌ها هم دستی داشتم، اما هیچ چیز نمی‌توانست لذت «جوی» را به من بدهد. چاره‌ای نبود جز اینکه به وبلاگ‌نویسی جدی‌تر فکر کنم؛ چون از یک سو نیازمند نوشتن بودم، و از یک سو تحمل آقابالاسرهای بی‌نشان و مجهول‌القانون را نداشتم.

2- آقای قوامی بر خلاف مدیر پیشین، اهل نشست و برخاست با ما بود. ظهرها می‌آمد نماز جماعت، و بعد از نماز هم به سوال‌ها جواب می‌داد. نمی‌دانم دقیقا چه خبر بود و بحث از چه بود، اما یک روز در انتهای صحبت کوتاهی که بعد از نماز کرد، دعایی کرد به این مضمون که امیدوارم به همین زودی نماز ظهر و عصر را در قدس شریف به رهبر عزیز انقلاب اقتدا کنیم. نقل به مضمون البته!

3- آن روزها به پیشنهاد علی سروش که از دوستان بزرگوار بود و شاید بتوانم بگویم حق بزرگی به گردن دغدغه‌های من دارد، کتاب اسلام ناب از مجموعه‌ی تبیان، که سخنان مرتبط با اسلام ناب و اسلام امریکایی حضرت امام خمینی در آن جمع‌آوری، دسته‌بندی و تدوین شده بود را می‌خواندم. بخش‌هایی از آن کتاب، برای من بسیار تکان‌دهنده و انگیزه‌بخش بود؛ سخنان امام درباره‌ی صدور انقلاب، بی‌کفایتی سران عرب، و تفاوت‌های اسلام ناب و اسلام امریکایی.

همه چیز کنار هم قرار گرفت تا دغدغه‌ی آن روزهای من صدور انقلاب باشد؛ البته با لوازم و اقتضائاتی که از سخنان امام درک کرده بودم. درک من از صدور انقلاب این بود که ما نمی‌خواهیم به کشورها حمله کنیم و آن‌ها را فتح کنیم، اما تبلیغ اسلام ناب در برابر اسلام امریکایی را حق خودمان می‌دانیم و مطمئنا تبلیغ اسلام ناب، می‌تواند بخش مهمی از اهداف صدور انقلاب را عملی کند؛ چنان‌که همان زمان بخش‌های مهمی از مردم مظلوم جهان، توجه‌شان به انقلاب اسلامی ایران جلب شده بود و به آن تعلق خاطر احساس می‌کردند. چیز دیگری که از خلال سخنان امام خمینی در آن کتاب به دست آوردم، این بود که اگر ما بتوانیم بر پایه‌ی نظریات برآمده از اسلام، به یک حکومت موفق و مورد قبول برسیم، بخش بزرگی از صدور انقلاب محقق شده است.

4- اسم وبلاگم این شد: «با سید علی تا فتح قدس و مکه». در همان نوشته‌های ابتدایی وبلاگم، بارها نوشتم که منظورم از این اسم چیست، و بارها توضیح دادم که ممکن است هر کسی بتواند از این اسم هر معنایی برداشت کند، اما منظور من، «صدور انقلاب» است از این اسم، و از همان اول هم نوشتم که این یک حرف نظامی و جنگ‌طلبانه نیست؛ و فرهنگی است. بارها کسانی در کامنت‌های‌شان، به این اسم اشکال گرفتند و من باز توضیح دادم که وبلاگ یک ابزار فرهنگی است، و ادبیات من هم یک ادبیات طردکننده و تکفیری نیست، پس برداشت نظامی و جنگ‌طلبانه از این عنوان هم عقلایی نیست. دوستان عزیزی در طول چند سالی که در آن وبلاگ می‌نوشتم، اصرار عجیبی داشتند بر اینکه اسم وبلاگم را تغییر بدهم، و توجهی به دلیل من برای این اسم نمی‌کردند.

5- اخیرا، بعضی از دوستان و کسانی که مرا از نزدیک می‌شناسند، با استفاده‌ی ابزاری از اسم وبلاگ قبلی من، دست به بازی کردن با حقایق می‌زنند و زده‌اند؛ که این کار از نظر من تنها جالب و بامزه است. من به عنوان یک مسلمان آشنا به مبانی کلامی ولایت فقیه، قایل به ولایت مطلقه‌ی فقیه هستم. هر مفهومی، و هر اعتقادی، مرزهایی دارد، که بدون روشن کردن مرزهایش، افتادن به چاه جهالت و ظلمت حتمی است. ولایت مطلقه‌ی فقیه هم مرزهایی دارد که از نظر همه‌ی نظریه‌پردازان آن روشن و واضح است. اما بعضی دوستان، به بهانه‌های کاملا سیاسی، و تنها به قصد فشار سیاسی، ابتدا دست به برداشت‌های بامزه از اسم وبلاگ پیشین من زده‌اند، و سپس چند نوشته‌ی این وبلاگ را بهانه‌ای برای ابراز دلسوزی نسبت به من کرده‌اند که «آخی. داره ضدولایت فقیه می‌شه بچه‌م». خطاب من به این دوستان دلسوز و بامزه این است که اگر اعتقاد به ولایت فقیه به معنای تلقی معصومانه از شخص ولی فقیه است، من به هم‌چه ولایت فقیهی کافرم. ولایت فقیهی که من پای‌بند و ملتزم به آنم، کسی است که می‌توان از باب «النصح لائمة المسلمین» حتی به مصداق آن انتقاد کرد؛ و این‌گونه نیست که همه‌ی سلایق و علایق او نیز برای همه‌ی مومنین واجب الاطاعه باشد. نکته‌ی جالب دیگر این‌که هیچ‌کدام از این دلسوزان کاتولیک‌تر از پاپ را در مقام التزام و عمل به لوازم ولایت فقیه، یک هزارم ادعای‌شان هم کوشا و دقیق نیافته‌ام.

6- نکته‌ی جالب‌تر و بامزه‌تر اینکه من همیشه به چیزهایی که گفته‌ام، اعتقاد داشته‌ام و همیشه تنها حرف‌هایی را زده‌ام که با تمام وجود به آن اعتقاد داشته‌ام؛ چه در آن وبلاگ، چه در این وبلاگ، و چه در هر جای دیگری؛ و فکر نمی‌کنم هیچ تفاوت اساسی و محوری‌ای بین منِ آن وبلاگ و منِ این وبلاگ وجود داشته باشد، اما این دوستان دلسوزنما، گاهی چنان از وبلاگ قبلی‌ام یاد می‌کنند انگار همان وقت‌ها چه ابروها در هم نکرده‌اند به خاطر یک نوشته‌ی از سر دلسوزی‌ام.

می‌دانم؛ این نوشته پر است از خودآدم‌بینی، و مقادیر زیادی توهم توطئه، و همچنین کم‌لطفی در حق دلسوزی‌های دوستان بزرگوار؛ اما کاش بیش از آنکه آدم‌ها را آنی بخواهیم که فکر می‌کنیم باید باشند، آنی ببینیم و آنی بپذیریم که هستند. شرافت آدمی،‌ به این است که خودش باشد، نه آنی باشد که کسان می‌خواهند. برای من، کفر از سر آگاهی و تحقیق، ارزش دارد به اعتقاد به وجود خدای از سر تقلید و پی‌روی این و آن. حالا باز هم کم نیاور و بگو «مگر می‌شود کسی تحقیق کند و باز هم کافر بماند!»

  • حسن اجرایی