سلام

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذشت» ثبت شده است

شاید ِ اول

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۱ ب.ظ

چه خوب است وقتی می‌توانم یک «شاید ناقابل بگذارم اول نوشته‌ام و تردید را به کل متن تزریق کنم. به این می‌گویند جادوی ِ نوشتن.

شاید همه‌ی بی‌چارگی من از آن روز شروع شد که آمد و مرا به کناری کشید و با آرامش و لحنی که دلسوزی و دوستی را با هم داشت، گفت «تو آدم شادی هستی». این را گفت که بگوید «هیچ‌وقت لبخند از روی لبت نمی‌رود.» انتظار داشت ادامه‌ی حرف‌هایش را خودم حدس می‌زدم، شاید انتظار درستی هم بود. لابد باید خودم می‌فهمیدم که «این درست که خیلی خوب است که آدم همیشه لبخند به لب داشته باشد؛ حتی در سخت‌ترین و بدترین روزها و لحظه‌ها؛ اما الان و این‌جا، وقت و جای خوبی برای حتی داشتن یک لبخند نازک هم نیست.»

آن بالا گفتم شاید. باز هم می‌گویم. شاید لازم بود همان جا بگویم من با قانون‌های خودم زندگی می‌کنم. شاید لازم بود حتی اگر شده با بی‌ادبی بگویم به کسی ربطی ندارد چرا می‌خندم و چرا حتی در این وقت و این جا باز هم دست از این کارم برنمی‌دارم. اما نگفتم.

اگر می‌دانستم روزی به این‌جا می‌رسم، حتما می‌گفتم «موسی به دین خود عیسی به دین خود»؛‌ اما نمی‌دانستم آن آغاز به این انجام می‌رسد.

سال‌ها به خودم فشار آورده بودم و به خودم زور گفته بودم تا بتوانم همیشه دست‌کم یک لبخند روی لب‌هایم داشته باشم. لب‌هایی که انگار برای لبخند زدن زاده نشده‌اند. می‌دانم قرار نیست باور کنی اما... . آن روز برای این‌که ثابت کنم داغ‌دارم و نشان بدهم خوش‌حال نیستم، از لبخندم گذشتم. لبخندی که حتی اگر به خنده و حتی اگر به قهقهه هم می‌رسید، از شادی نبود، تنها برای ... -چه بگویم- تنها برای یک دل‌خوشی بی‌مورد نابود شد.

و امروز من مانده‌ام و فهرست بلندبالایی از این چیزها که به خاطر دل‌خوشی بی‌مورد این یکی و آن یکی از دستم رفته‌اند. بی‌چارگی آن‌جاست که هیچ‌ شروع دوباره‌ای وجود ندارد.

آن شاید ِ اول را یادتان نرود!

  • حسن اجرایی