سلام آقای مخاطب خاص!
آمدم نشستم روبهرویت. مهم نبود برایم چه قضاوتی میکنی و چه تصویری میخواهی از من بسازی یا تصویرت از من را چه تغییری میخواهی بدهی؛ مهم این بود که فکر میکردم به نظر تو نیاز دارم. فکر میکردم نیاز دارم بدانم کسی که «من» نیست اما با «من» آشناست، اگر میخواست برایم تصمیم بگیرد چه میکرد.
من دلام میخواست بروم پی آن کار، اما تو دلات میخواست بیایم پی کار تو. میدانی که درک هم میکنم. میدانی که دغدغههای تو را اگر نه صددرصد، اما بیش از همهی اطرافیانات میفهمم، اما نمیفهمم چه معنی دارد به جای اینکه رک و راست بگویی «حتی اگر این کار بهترین راه دنیا باشد، دلام میخواهد بروی پی این یکی»، ساعتها خطابه کنی و هر مربوط و نامربوطی به هم ببافی و آخر کار هم برسی به معلوم نیست کجا.
هم بهت حق میدهم با کاری که من دلام میخواهد مخالف باشی، و هم بهت حق میدهم بخواهی پی کاری بروم که تو میخواهی. برای هیچکدامِ اینها هم نیازی به دلیل شنیدن ندارم. اما تلختر از این نمیشود که اعتماد به نفسِ این را نداشته باشی که حرف خودت را رک و راست بزنی، و برای به کرسی نشاندن دلخواه خودت ساعتها دلیل بیاوری و وانمود کنی اصلا این کاری که من میخواهم بکنم، هیچ فایدهای ندارد و هیچ عددی نیست و غیره.
- ۱ نظر
- ۰۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۵۶