«از نو»یی وجود ندارد
میگفت اگر برگردد به روزهای اول، مینشیند فقط درس میخواند. ساکت بودم. داشتم به این فکر میکردم که این کسی که من میبینم، آدم بیارادهای نیست؛ بازیگوش و تنبل هم نیست. داشتم فکر میکردم چه چیزی باعث شده بعد از این همه سال تازه با این لحن حرف بزند و اینچنین حسرت بخورد.
بی اختیار گفتم شما مختار نیستید هر جور خواستید زندگی کنید. گفتم جوری حرف نزنید که انگار همه چیز منتظر تصمیم شماست؛ که اگر میخواستید بنشینید و درس بخوانید چیزی غیر از این بشود که امروز شده است.
به خودم که نگاه میکنم، میبینم چیزی برای دلم ندارد این زندگی. همهی آنچه روزگاری اندک دلبستگیای بهشان داشتم، اینک از آن ِ من نیست. هر روز و هفته و ماه و سالی که گذشته است، بر حجم محرومیتم از آن چه روزگاری دلخوشیام بوده افزوده شده است.
من البته دلخوشیهای زیادی نداشتهام هیچگاه. شاید همین هم جای شکرگزاری داشته باشد؛ که دست کم احساس نکنم چیزهای زیادی از دست دادهام.
هر چه جلوتر میروم، از دغدغهها و سلیقهها و خواستهها و خودخواهیهای خودم دورتر میشوم. شدهام آدمی که فقط دارد زندگی میکند. فقط دارد روزها را یکی یکی از سر خودش باز میکند. آدمی که همهی آرزوها و روزهای خودش را از دست داده است.
نمیتوانم بگویم اگر بگویند «از نو»، چه تغییری خواهد کرد روز و روزگارم.