حق نداریم
شب بود. شاید ماه هم پشت ابر بود. این را نمیدانم. روبروی در مدرسه نشسته بودم. خیلی گذشته است. دقیق یادم نیست. اما یادم هست که خوشحال بودم. خوشحال بودم از اینکه کسی میخواسته همین نزدیکیها در یک مجلس خصوصی سخنرانی کند و بچهها رفتهاند آنجا و به هم ریختهاند آن سخنرانی و آن جلسه را.
میگفت «فکر کردهن اگه برن تو خونهی ... جلسه بگیرن کسی نمیتونه کاری باشون داشته باشه. کور خوندهن.» و افتخار هم میکرد که به روش شدید و ویژهای لگدی حوالهی سرش کرده؛ و غیره.
من خوشحال بودم. با خودم فکر میکردم «حقش بود». البته به زبان نیاوردم. حتی خوشحالیام را ذرهای نشان ندادم به کسی. اما خوشحال بودم. و امروز فکر میکنم «حق نداشتم». حق نداشتم خوشحال باشم از اینکه «خودسر»ها به راحتی قانون را «بیخیال» میشوند و -با هر توجیهی- به خودشان اجازه میدهند رفتار خلاف قانون بکنند.
آن «یارو» که آن روزها دستکم برای من قابل احترام بود و امروز نیست، اسمش «فولادی» بود. اسم کوچکش را یادم نیست. تو فکر کن «علیرضا». چه فرقی میکند. مهم این است که با یک توجیه مسخره، هزاران نفر از امثال فولادی، توانستند در عرض چند سال حرمت قانون جمهوری اسلامی را زیر پا بگذارند؛ که تاثیرات طبیعی رفتارهای غیرقانونی «گروه فشار» را امروز میتوانیم ببینیم؛ خاکمیت بیقانونی بر همه چیز.
خودم را میگویم. من که آن شب خوشحال بودم، حق ندارم به سعید مرتضوی ِ دادخوار -نه دادخواه و دادستان- حتی کوچکترین اعتراضی بکنم. من به سعید مرتضوی حق میدهم هر غلطی میخواهد بکند. هر غلطی که هوسش به او اجازه میدهد. نه که حق میدهم؛ باید حق بدهم.
وظیفهی خودم میدانم در عمل به ظاهر حدیث شریفی که از امیرالمؤمنین نقل شده، از سعید مرتضوی ِ فاجر، و کلیت دستگاه قضایی ِ ضد داد ِ جمهوری اسلامی متشکر باشم؛ چرا که قانون باید -ظاهرا هم که شده- یک پاسدار داشته باشد؛ برّ أو فاجر.