داستان: چراغ خاموش
دست راست را بالش کرده بود و با آن یکی، میلهی تخت را سفت فشار میداد. به سقف سیاه اتاقاش خیره شده بود. غلت زد و نشست لبهی تخت. انگار هیچ کار و دغدغه و برنامهای نداشته باشد، بیکمترین حرکتی عمود شد و به جلو خیره شد. راست رفت و دست گذاشت روی کلید.
کلید را زد. چراغ همچنان خاموش بود. دوباره زد. اتاق همچنان خاموش بود. مشت زد روی کلید. پا کوبید زمین. پایش خورد به کابل چراغ مطالعه که از زیر در آمده بود داخل اتاق. همان جا آرام و بیحرکت به دیوار تکیه داد و نشست روی زمین. مشت میکوبید به زمین و صدای هقهقاش راه افتاده بود.
پدر در را که بسته بود، گفته بود «تا تو باشی نری پیش این عوضیها سفرهی دلت رو وا کنی.» و انگار که به خودش بگوید، بلند گفته بود «احمق خیال کرده اونا چقدر خاطرش رو میخوان.» از پنجره بیرون را نگاه کرد. بیرون روشن بود و ستارهها را میدید که برایش چشمک میزدند.
با تندی تمام از جا برخاست و دست گرفت به دستگیرهی در. باز بیحرکت شد. رفت کنار پنجره. صدای اذان را شنید. چراغ مطالعه را روشن کرد و ماژیک را از روی میز برداشت و راست رفت رو به روی دیوار ایستاد. عددهای نوشته شده روی دیوار را تماشا کرد و بلند خواندشان «یک، دو، سه، چهار، پنج...». انگار دندانهایش را به هم بساید گفت «اینم شییییش.» صدای ماژیک، اتاق را پر کرد.
نشست روی تخت. آستینهایش را بالا زد. رو به روی در ایستاد. چند بار پشت سر هم کوبید به در. باز نشست روی تخت. صدای پا آمد. در که باز شد، رفت کنارش. پدر را دید که دستاش هنوز روی دستگیره است و نگاهاش میکند و سر میتکاند و زیر لب چیزهایی میگوید. انگار علاقهای به شنیدن حرفهای پدر نداشته باشد، سرش را پایین میاندازد و میخواهد از کنار پدر، راهی پیدا کند برای بیرون رفتن.
میگوید «نماز که میتونم بخونم.» پدر دست از روی دستگیره برمیدارد و کنار میایستد و میگوید «من باباتام.» سرش را تند برمیگرداند. «اگه بودی، من شیش روز تمام اینجا نبودم بابای من!» پدر آرامتر و آهستهتر میگوید «تو که میدونی چقدر من خاطرت رو میخوام مریم خودم.» و بیفاصله میگوید «چی میشه تو هم مثل احمد هر مشکلی داری به خودم بگی؟ یا اصلا به مامانت بگی.»
مریم انگار به دیوار چشمغره برود، از کنار پدر خودش را به بیرون از اتاق کشاند. و پشت به پدرش گفت «نه که خیلی گوش داری برای من.» و همینطور که به سمت دستشویی میرفت ادامه داد: «همون بهتر که مال احمد باشی.» پدر که انگار تا آن وقت به سختی خودش را نگه داشته بود، دستهایش شروع به لرزیدن کردند و با صدایی دورگه فریاد زد: «وقتی مثل احمقا میری پیش اون زنیکهی دهنلق از من شکایت میکنی...» مریم میخکوب شده بود و رو به دیوار به حرفهای پدر گوش میکرد.
پدر با همان حرارت و لرزش دست و برافروختگی ادامه داد: «نه ملاحظهی خودت رو میکنی، نه ملاحظهی آبروی من. معلوم نیست اون عجوزه تا حالا پیش چند نفر هزار تا دروغ به حرف تو بافته و آبروی من رو برده. یه بچهی شیش ماهه هم بیشتر از تو میفهمه مریم.»
مریم برگشت. رو به روی پدر ایستاد. آستینهایش را پایین زد. انگشت اشارهاش را گرفت رو به پدر و تکان میداد و گفت: «همهی این حرفا بهانهست بابا. یه ماهه هزار بار گفتم. هم به تو گفتم هم به مامان. هیچکدومتون...» دستهایش را پایین آورد. نشست روی زمین. آرام ادامه داد: «یه بار نشد حتی بگید حالا ببینم چی میشه.» رو کرد به پدر و گفت: «اگه گفتی بگو. شایدم من یادم نمیاد. بگو دیگه.»
پدر گفت: «به من سرکوفت نزن. صبر نداری دیگه. میخوای همون لحظهای که یه چیزی گفتی و یه چیزی خواستی همه بگن چشم. حرف هیشکی هم که توی گوشت نمیره.» هوا نیمهروشن شده بود. صدای هقهق مریم میآمد. پدر آرام از پلهها پایین رفت. چراغ اتاق مریم روشن شد.
- ۸۸/۰۷/۱۰