از لذت یک زندانی
پنج انگشت دست چپام را جمع کردم. دستام گنجشک شد. یا چیزی شبیه گنجشک. گنجشک نوک زد به چای. چای سرد بود. نوک که زد، انگشتهایم را آنی از هم باز کردم و قطرههای چای را این بار روی دیوار تماشا کردم.
[caption id="attachment_439" align="alignleft" width="210" caption="اسیر گنجشک"]
بزرگترین و البته تنها لذت دنیا توی این سالها همین بوده. سالهایی که حتی یک نفر نخواسته به ملاقاتام بیاید. جز آن وکیل مفلوک با آن کت و شلوار همیشه روشناش. معلوم نیست دردش چیست که گهگاه میآید ملاقاتام و امیدوارم میکند به آزادی. شاید هم عقل درست و درمانی نداشته باشد. چه میدانم.
یکی از همسلولیهام که هر روز آرزو میکردم بمیرد، دیروز آزاد شد. امروز این سیبیلوی بدقواره را از سلول خودش تبعید کردهاند اینجا. آنقدر لاغر و بیجان است که انگار جز همان سیبیل کثیفاش هیچ چیز ندارد. قطرههای ریز چای را که دید روی دیوار پاشیدم، با مشت کوبید به تخت. بالای سرم بود. کوبید و کوبید و کوبید. همه روی تختهاشان ساکت نشسته بودند.
با خودم گفتم لابد این هم عقل درست و درمانی ندارد و کارش به من ربطی ندارد. دوباره دست چپام گنجشک شد. و نوک زد به چای. و آب پاشید به دیوار خودم. پایین آمد. چنگ انداخت به صورتم. لیوان چای را بدون آنکه بگیرد، پرت کرد آن طرف سلول و برگشت بالا. مطمئن شدم تنها لذتام را از دست دادهام.
- ۸۸/۱۰/۱۷
مگر روزی کز این بند غم آزاد میگردد