از عصرهای یکشنبه
چند ماهی است که معمولا هر هفته عصرهای یکشنبه میبینماش. آن اوایل با اکراه میرفتم و آنجا مینشستم. چیزی هم اگر نمیگفت، حس خوبی نداشتم از حضورش. و کسی هم اگر میپرسید، نمیتوانستم و نمیشد و البته حتی نمیدانستم که چه شده و مستقیما از او چه دیدهام و چه شنیدهام که این حس را دارم.
هر بار از آنجا بیرون میآمدم، باز هم از خودم بدم میآمد که چرا حرفها و دیدگاههای چند نفر توانسته جوگیرم کند و حسام نسبت به کسی که از نزدیک ندیده بودم و حساش نکرده بودم را خراب کند. البته شاید حق داشتم. شاید این کس، از آنهایی باشد که از دور زیبا نیستند و از نزدیک زیبا هستند، و شاید برای برخی حتی از نزدیک هم زیبا نباشند، اما مسئله همینجاست که چرا به حس آنها اطمینان کامل کردم.
این چند وقت، نقش او «استاد» بوده، و هر وقت حرفهایش را شنیدهام و لذت بردهام و یاد گرفتهام، یادم آمده که حس خوبی به او نداشتهام و از خودم بدم آمده.
آدمهایی هستند که از دور زیبا و خواستنی به نظر نمیآیند اما نزدیکشان که میشوی، میفهمی با طناب دیگران به چه چاهی رفته بودهای و خودت هم نمیدانستهای.
- ۸۸/۱۱/۰۲