نومیدت نمیکنم ولی
سکوت میکنی. حرفات را نمیزنی. باید بگویی توی دلات چه میگذرد. باید حرفات را بزنی. باید بهش بگویی «چرند میگی». حباب توهم پیروزیاش را باید ویران کنی. اما سکوت میکنی. سکوت میکنی و با نگاهات نه اشتباه نکن؛ با نگاهات هم نمیخواهی بهش چیزی بگویی. کار سختی است. خیلی کار سختی است که با نگاهات هم حرفی نزنی و فحش ندهی و مسخرهاش نکنی و فقط تماشایش کنی. سختترش این است که سالها بگذرد و تو همچنان ساکت باشی و همهی اعضا و جوارحات هم ساکت باشند. گویی نمیفهمی و نمیدانی و غیره.
میخواستم تا نفس دارم بنویسم و نروم بند بعد، اما نتوانستم. حالا باید تصمیم بگیری. سه راه داری. یا هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت نمیخواهی زبان باز کنی و چیزی بگویی. ناامیدت نمیکنم، اما شاید نتوانی. پس خیلی باید به خودت امید بدهی و تلاش کنی و تمرین سکوت و تماشا و سکوت و تماشا کنی و به چشمهایت هم یاد بدهی اینقدر احمق نباشد که به فکر ایثار برای صاحباش بیفتد؛ که فایدهای ندارد.
یا شاید میخواهی روزی سکوتات را بشکنی که فرصتی فراهم شده باشد تا همهی دردها و آهها و افغانها و اشکها و نفرینهایت را یکباره آوار کنی روی سرش و نابودش کنی و حتی اجازه ندهی نفسی بکشد و حرفی بگوید. این هم خیلی سخت است. خیلی کُشنده است که روز به روز به خودت امید بدهی و چشمانتظار روزی باشی که معلوم نیست برسد و معلوم نیست اگر برسد، همان باشد که دل تو را سیر کند از بیرون ریختن حرفها و دردها و آهها و نفرینهایت. از کجا معلوم... نه! ناامیدت نمیکنم.
شاید هم میخواهی خودت را بفرستی دنبال نخودسیاه یا هر نوع نخود نایافتنی دیگری و مثل بهترین دوستات باهاش رفتار کنی و وانمود کنی همه چیز خوب است و حرفهای او انگار آبشاری است که قطرهقطرهاش طراوتی است بهاری برای نو کردن تو، و رهاندنات از غبار اندوه و ملال و خستگی. شاید نمیخواهی حتی ذرهای از چیزی باخبر شود و چنان رفتار کند که گویی هر کلمهاش بزرگواریای است که جز از او نمیتوان انتظار داشت و چنان به تماشایش بنشینی که گویی تنها اوست که تماشایی است. باز هم ناامیدت نمیکنم. زندگی یعنی همین.
- ۸۸/۱۲/۱۵