من چرا عبرت نمیگیرم؟
دیوانگی است. هر بار یک بهانه پیدا میکنم و خودم را میاندازم وسط و انگار نه انگار که بار پیش چه بلایی سرم آمده و عبرت نگرفتهام. بله البته. هر بار بهانهای و دلیلی و استدلالی پیدا شده که یا من به خودم ثابت کنم یا کسی به من ثابت کند یا چه میدانم؛ چه فرقی میکند اصلا.
هر بار با توهم «این بار فرق میکند» رفتهام وسط و آخر سر، باز شدهام همان که کلی بد و بیراه بار خودش میکند که چرا دم به دم گول میخورد و عبرت گرفتن سرش نمیشود.
دو بهانه دارم برای اینکه بگویم ده سال است. هم 10 عدد تکثر است و هم حوصله ندارم بنشینم و حساب کنم ببینم اولین باری که تصمیم گرفتم کاری که به خودم و سلیقه و علاقههایم نمیخورد را بگذارم کنار. تو بگو ده سال. حالا گیرم هفت سال باشد مثلا. چه فرقی میکند.
اصلا همان هفت سال. هفت سال است که گاهی وقتها دست به کاری میزنم و وارد کاری میشوم و پیشنهادهایی را میپذیرم که نه ارتباطی به علاقههایم دارند و نه معلوم است درست و حسابی بتوانم انجامشان بدهم. اما شرایط چنان میشود که میافتم وسط. و هر بار کلی خودم را گول میزنم که «این دفعه فرق میکنه» یا هر توجیه و بهانهی دیگری.
البته به راحتی میتوان کسان دیگری را هم برای مقصر کردن یافت، اما از شما که پنهان نیست، از خدا هم پنهان نیست که آدم اگر نخواهد کاری را قبول کند، نمیکند. یعنی در حقیقت تو که نمیتوانی کاری را انجام بدهی و در توانات نیست و اصلا «مال» این کار نیستی، خیلی بیجا میکنی قبول میکنی. بهانه هم نیاور لطفا که ما گوشمان پر است کلا از این چیزها. برو خدا روزیات را جای دیگری حواله کرده لابد.
اصلا باید هفتهای یک بار بروم کوچه بیست و یک خیابان فاطمی و آن در سفید بزرگ که همیشه یک تایش باز است را نگاه کنم تا عبرت بگیرم و غیره.
- ۸۸/۱۲/۱۹
یک دقیقه از وقتت را از خاکریز من شلیک کن