سلام

آخرین مطالب

حتی اگر نخواهد بخرد

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۱:۱۵ ق.ظ

کار من همین است اصلا. کار که نه! زندگی‌ام همین است. هر کسی می‌آید، دعوت‌اش می‌کنم داخل و ازش می‌خواهم ببیند و انتخاب کند و اگر خواست بپوشد. و اگر خواست، بخرد و اگر نخواست، باز من همان‌ام که بودم. و او حق دارد باز هم انتخاب کند و بپوشد و اگر پسندید بخرد. او حتی حق دارد چانه بزند و البته من هم این حق را دارم که از قیمتی که می‌گویم پایین‌تر نیایم.

او اگر حتی خریدار هم نباشد، حق دارد بیاید ببیند و انتخاب کند و حتی بپوشد و برود. درست است زندگی من از راه همین فروشندگی می‌گذرد، اما دل‌ات شور نزند. با همین اوصاف هم زندگی می‌گذرد. دست‌کم تا اینجا که نیازی ندیده‌ام اخم کنم به کسی که آمده و پسندیده و پوشیده و پشیمان شده و باز رفته سراغ یک پیراهن دیگر. دست‌کم تا اینجا نیازی ندیده‌ام به‌ کسی یادآوری کنم من هم باید نان بخورم.

اصلا کار من همین است که اینجا بایستم و توضیح بدهم. مهم نیست کسی که می‌پرسد، چرا می‌پرسد. مهم نیست خریدار است یا نیست، مهم نیست می‌خواهد چانه بزند یا نزند، مهم نیست حتی می‌خواهد حوصله‌ام را سر ببرد و آخر سر هم بگوید «نه! ممنون.» و برود. حتی مهم نیست وسط توضیح‌هایم بخواهد سرش را پایین بیندازد و بی هیچ کلمه‌ای برود بیرون. وظیفه‌ی من همین است.

من به کارم ایمان دارم. اینجا اگر خوب فروش نکنم، می‌روم چند خیابان بالاتر. آنجا هم اگر کارم نگرفت، می‌روم چند خیابان پایین‌تر. اصلا من انگار ساخته شده‌ام برای اینکه بایستم اینجا و منتظر باشم کسی بیاید و نیم ساعت کل پیراهن‌ها را به هم بریزد و آخر سر هم هیچ کدام باب میل‌اش نباشد و برود. چه فرقی می‌کند. شاید هم یکی‌شان باب میل‌اش باشد و بگوید پول همراه‌اش نیست و برود. چه اهمیتی دارد که راست می‌گوید یا نه. من به کارم ایمان دارم.

  • حسن اجرایی

نظرات (۶)

قشنگ بود.
با هر زحمتی که بود کلید ساز را آوردم گفتم این همان قفلی است که یادم رفت کلیدش را از شما بگیرم. چند دقیقه بعد با سینی چای آمدم پیشش دیدم قفل را عوض کرده است گفتم چرا?
گفت مگر نمیخواستید در را باز و بسته کنید، خب من هم قفلی زدم که کلید داشته باشد !!
خیلی کنترل کردم که نگویم محشر است اما محشر بود ..
سلام
من که نفهمیدم این داستان خودت بود یا خیالیه؟
وفی السماء رزقکم وما توعدون.فورب السماء والرض انه لحقٌ مثل ما انکم تنطقون.
یه مغازه داشتیم من ورفیقم تو قیطریه.مشتری ها اکثراً مرفه و باکلاس بودن.
با این که از نظر فکر وزرنگی و ایده در شغل خیلی خودم خوب بودم و به خیلی ها مشاوره می دادم ولی وقتی صبح می رفتم مغازه بسم الله الرحمن الرحیم می گفتم وبه خودم می گفتم که من امروز اومدم به بنده های خدا خدمت کنم.اونی که باید روزی من رو بده کس دیگه ای هست.برام اصلاً مهم نیست که اینی که بهش سرویس می دم می خره یا نه. خدا می دونه وقتی مشتری ها برخورد صمیمی و بی تکلف من رو می دیدن چه مقدار ابراز علاقه ولطف می کردن.من از خودم انقدر مطمئن بودم که حتی برای جلب مشتری هم این کار رو نمی کردم.
چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
خوش باشید.
سلام
باز هم مثل همیشه عالی بود.
با شعر سبز داداشی به روز هستم/
خوشحال میشم سر بزنین.
یاعلی
شرمنده ام مهربانم اینجا کشور توست
کاتب باشی
کار من اما توقیف است...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی