دربارهٔ «بابا آب داد»
مگر چند سالمان بود؟ حتی نمیدانستیم چرا باید برویم مدرسه. حتی نمیدانستیم چرا آقامعلم تا این اندازه مهم و بینظیر است. آقامعلم شده بود همهٔ زندگیمان. روز اول ایستاده بود کنار تخته و گچ به دست گفته بود نباید با هم حرف بزنید. و توضیح داده بود که برای حرف زدن با هم باید اجازه بگیرید. و بهمان یادآوری کرده بود که شنیدن بهتر از گفتن است و ما که دانشآموزیم باید قدر شنیدن را بدانیم تا رشد کنیم و بفهمیم.
ما حرف نمیزدیم. کسی هم اگر هوس میکرد حرفی بزند، نیشگوناش میگرفتیم، انگشت به دماغ هیس میگفتیم بهش، یا چشمغره میرفتیم و یادش میآوردیم که نابخشودنی است این کار. دلمان خوش بود که آقامعلم خواسته و آقامعلم حتما چیزی میداند که ما نمیدانیم. دلمان خوش بود که نخواسته توی دلمان هم حرف نزنیم. میتوانست بگوید و ما هم گوش میکردیم اگر میخواست توی دلمان هم حرف نزنیم.
زنگ تفریح هم با هم حرف نمیزدیم. بعضیها البته حرف میزدند. میگفتند منظور آقامعلم توی کلاس بوده نه همه جا. ولی ما میدانستیم آقامعلم آنقدر سرش میشود که اگر لازم بود، حتما میگفت میتوانیم بیرون از کلاس با هم حرف بزنیم. حتما چیزی میدانست که ما نمیدانیم. اصلا چه نیازی بود حرف زدن با هم. مگر ما چه میدانستیم که باید با هم حرف میزدیم. مگر چه میدانستیم و چه میفهمیدیم و حرف زدنمان چه دردی دوا میکرد؟
با مادر نمیشد حرف نزد. نمیدانست آقامعلم چهقدر میفهمد و چهقدر میداند و نباید کاری کرد که او دوست ندارد. دوست داشتم با مادر هم حرف نزنم. دوست داشتم با سر جواباش را بدهم. اما نمیشد. سالها عذاب وجدان را تحمل کردم. دوستانام هنوز هم فکر میکنند من با مادرم حرف نمیزنم. همیشه بهشان حسادت میکردم که میتوانند با مادرشان هم حرف نزنند و حرف آقامعلم را همه جا و همیشه بهش عمل کنند.
- ۸۹/۰۳/۰۲