نمیتوانی بفهمی
تو یک لحظه هم نمیتوانی خودت را بگذاری جای من. نمیتوانی. نه که نخواهی اما نمیتوانی. تو نمیدانی چه دردناک و کُشنده است. هر بار که نی را از کولهام بیرون میکشم، چنان دردی تمام وجودم را میسوزاند که گویی لشکری از اسبهای تازی تمام تنام را با سمهایشان مینوازند.
نی را برمیدارم. باید نی بزنم و خوب گلّهام را تماشا کنم. باید گوسفندهایم را وقت شنیدن نی ببینم تا خوب بشناسمشان. تا هر روز که باید یکی از گوسفندهایم را به قصاب بدهم، اشتباه نکنم. تو نمیدانی چه دردناک است وقتی ببینی بعضی از گوسفندهایت بهتر از گوسفندهای دیگرت به نی زدنات واکنش میدهند. تلختر از آن، اینکه باید همانها را بدهی به قصاب.
تلختر و دردناکتر از این هم هست. و باز هم تو نمیتوانی بفهمی. نمیتوانی بفهمی چه تلخ است از هزار گوسفندی که داری، تازگی متوجه شده باشی بعضیهاشان چشمان زیباتری دارند و اصلا حرکاتشان هم تفاوت میکند با بقیه. حالا نه که خیلی هم زیاد باشند. سرجمع به پنجاه هم نرسیدهاند. اما خیلی کُشنده است که همینها را باید اول از همه بدهم به قصاب.
- ۸۹/۰۳/۱۱
همه با وفایند، تو گل بی وفایی...
این سطرهایتان را که میخوانم، بی هوا این آهنگ توی گوشم می پیچد...