این روزها بهتر است
تفاوتی نمیکرد چه بگویی و چه نگویی و چه بخواهی و چه نخواهی. هر چه میگفتی همان بود و هر چه میخواستی همان. برایم تفاوت نمیکرد چرا و چهگونه و چهقدر. تو مهم بودی. مهم تو بودی. مهم این بود که تو خواستهای و تو گفتهای و دلیل و استدلال و حرف دیگری نمیماند.
همه چیز خوب بود. البته این روزها هم خوب است، شاید اصلا آن روزها بد بود. همه چیز همان جور بود، تا اینکه یک بار، و تنها یک بار دیدم توی پستوی خانهات گنجشکی به قفس سپردهای؛ آنهم تنها. همان یک بار و همان یک دیدن و همان یک کار تو، کافی بود برای سوختن جنگل بیکرانی که ساخته بودی.
و من ماندهام تو که توانستهای چنین کاری بکنی، چهگونه من توانستهام، و میتوانستم تا پیش از آن روز، هر چه از توست شیرین ببینم و خواستنی. و ماندهام چرا شنیدههایم از دیگران را به هیچ میگرفتم و هر چه از تو بود و هر چه نشانی از تو داشت، زیبا بود؛ تویی که میتوانستی و میتوانی گنجشکی را اسیر پستوی خانهات کنی.
- ۸۹/۰۳/۲۵