سلام

آخرین مطالب

و چه تلخ

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۸۹، ۰۵:۴۵ ق.ظ

هشدار! این نوشته ممکن است حاوی مقادیری خودشیفتگی باشد. پیشاپیش پوزش می‌خواهم!

همه چیز از تنهایی شروع شد. شاید هم از انزوا. یا شاید از کتاب‌خوانی. شاید هم از چیزی که من هیچ‌گاه نفهمیدم و ندیدم. کتاب‌خانه نداشتیم، اما کتاب‌های توی خانه‌مان اندازهٔ یک کتاب‌خانهٔ خانگی ساده می‌شد. کتاب‌هایی که بیشترشان به سن من نمی‌خورد، اما بیشترشان را خوانده بودم. یکی از آن کتاب‌ها هم آموزش تجوید قرآن بود. تابستان بعد از چهارم ابتدایی بود که قرآن را در مکتب‌خانه «ختم» کردم و علاقه‌مند بودم به خواندن و بهتر خواندن‌اش.

شاید اول یا دوم راهنمایی بودم. «قرآن‌خونی» مراسمی بود که در چند خانهٔ «اسیر*» برگزار می‌شد. البته فقط ماه مبارک رمضان. هر شب بعد از شام می‌رفتم نزدیک‌ترین خانه‌ای که «قرآن‌خونی» بود. آنجایی که من می‌رفتم، فقط مردها می‌خواندند و زن‌ها هم در اتاق کناری فقط گوش می‌کردند. بعدها فهمیدم زن‌ها برای خودشان هم مجلس مستقل دارند. بعدتر فهمیدم یکی از این قرآن‌خونی‌های زنانه، خانهٔ یکی از عمه‌هایم برگزار می‌شود.

اولین بار که در قرآن‌خونی قرآن خواندم را یادم هست. لحظه‌های سختی بود. علاوه بر سختی اولین بار قرآن خواندن در میان این جمع، مشکل دیگری هم بود. بلد نبودم با لحن آنها قرآن بخوانم. آن زمان همه با لحن خاصی قرآن می‌خواندند که محلی و بومی بود و من فقط بلد بودم ادای قرآن خواندن‌هایی که از تلویزیون پخش می‌شد را در بیاورم و چیزهایی که کم و بیش از آن کتاب آموزش تجوید یاد گرفته بودم را اجرا می‌کردم.

شیرین‌ترین شب‌ها و لحظه‌هایی که همیشه انتظارش را می‌کشیدم، همین شب‌های «قرآن‌خونی» بود. کم‌کم یکی دو نفر دیگر هم پیدا شده بودند که به سبک محلی نمی‌خواندند و از من تقلید می‌کردند. و شاید این اتفاق خیلی برای من شیرین بود. اولین بار که خواستم به سبک ترتیل‌های رسمی بخوانم، احساس ضعف می‌کردم، اما بعد از چهار پنج سال، شعله‌های شوق را در چشمان حاضران می‌دیدم وقتی قرآن می‌خواندم و چه لذتی بالاتر از اینکه احساس کنی فقط تویی که توی این روستا می‌توانی با این سبک بخوانی.

البته آن «قرآن‌خونی» کوچک و خلوت، برای من آخر دنیا بود و حتی از «قرآن‌خونی‌»های دیگر روستا هم بی‌خبر بودم و چه بسا آنجا جور دیگری بود، اما احساس من همان بود که گفتم. و بعدها البته دیدم که حس‌ام چندان هم دور از واقع نبوده. نمی‌خواهم طولانی‌تر از این بنویسم. امسال شاید اولین سالی باشد که -احتمالا- نمی‌توانم حتی یک بار و حتی یک شب هم در «قرآن‌خونی» شرکت کنم؛ و چه تلخ.

* اسیر، اسم روستای‌مان است، و بود البته! جای‌اش در نقشه را شاید گوگل بتواند بهتر توضیح بدهد.

  • حسن اجرایی

ramazan

asir

qoran khooni

نظرات (۴)

سلام!
درسته که اولش نوشتید این متن حاوی یه کم خودستاییه اما لازم بود یادآوری کنم که تقریبا همزمان با شما کسان دیگری هم بودند که در همان روستا به ترتیل (همان سبک شما) قرائت می‌کردند و شما تنها نبودید.
به هر حال دستت درد نکنه که خاطرات گذشته را برامون یادآوری کردی. قبول باشه
یاد اولین باری افتادم که خودم در جمع ، به اصرار معلم قرآنم سوره ی توجید را خواندم. سن جمع بیشتر از 25 بود حداقل ، برای همین صدایم بدجوری می لرزید. آن اشک شوق هم وقتی به چشمم آمد که همگی برایم کف زدند ..
ممنون از یادآوری این خاطره ی خوب.
با سلام ، نویسنده وبلاگ گلدختر هستم، موجی در حمایت از قداست چادر راه انداختیم، شما نویسنده گرامی را به این موج وبلاگی دعوت کردم. باعث خوشحالی و افتخار ماست با مطالب ارزشمندتان در این موج شرکت کنید و دفاع کنید از قداست ارثی که به زنانمان رسیده.
سلام
کلا بچگی بهتر بود!حتی قرآن خوندناش
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی