بیرون!
کتابخانهها و کتابفروشیها و نمایشگاههای کتاب، همیشه دوستداشتنی و خواستنیاند. حتی برای آنها که هوس خواندنشان، هزار بار کمتر از هوس خریدن است، باز هم دیدن کتاب و ورق زدناش، زیبا و خواستنی است.
«حکایت من و کتابها» در وبلاگ «مشرق خیال»، بهانهای شد برای نوشته شدن این چند سطر. اولین جملههای آن نوشته را که خواندم، یاد روزهایی افتادم که بزرگترین لذتام گشتن میان قفسهها و کتابهای «بوستان کتاب» بود. نمایشگاهی دائمی، بزرگ و معمولا شلوغ، که کتابهای فراوان و متنوعی داشت و دارد. البته نه آنقدر متنوع و فراوان که از دیگران بینیاز بشوی!
اولین سطر آن نوشته این است: «کتابفروشی نباید زیاد بزرگ باشد. باید دنج، کوچک و جوری باشد که حجم زیاد کتابهایی که به زور توی قفسهها جا شدهاند، وسوسهانگیز و دلربا باشد!»
همیشه دوست داشتم وقتی وارد کتابفروشیای میشوم، بتوانم کتابها را ورق بزنم، فهرستشان را نگاه کنم، حتی چند سطر از مقدمهٔ کتاب، یا چند سطر از نوشتههای کتاب را بخوانم، و مجبور نباشم اسم کتاب را به فروشنده بگویم و او هم جوری برخورد کند که انگار چارهای جز خریدن نیست.
بارها پیش آمده بود که هوس کرده بودم بروم «خانهٔ کتاب» یا «کتاب طه» و روبهروی قفسهها بایستم و هر کدام از کتابها که وسوسهانگیز بودند را بردارم و ورقی بزنم و چند سطری ازشان بخوانم، اما نمیشد. نمیشد چون کتابفروشی کوچک بود. چون نمایشگاه نبود. چون یا باید کتابی را میخواستی، یا اگر نمیخواستی، بیرون!
- ۸۹/۰۶/۰۹