خدافس
خیلی کم پیش میآمد که برادرش بیاید. معمولا وقتی تنها میآمد، یعنی آمده یخ ببرد. اصلا برادر داشت؟ یا برادرش آن اندازه بزرگ نبود که بیاید یخ ببرد. نمیدانم.
یخچال نداشتند. خیلی چیزها نداشتند. پدر هم انگار نداشتند. خانه هم نداشتند. خیلی چیزها هم داشتند. سادگی داشتند. آرامش و افتادگی هم یادم هست که فراوان داشتند. لبخند هم.
از وقتی همسایهمان کوچ کرده بود به شهر، آدمها و خانوادههای جورواجوری را دیدیم و بهشان خو گرفتیم و رفتیم و آمدیم. و آنها، همسایهٔ آن روزهایمان بودند. آن تابستان، مثل همیشهٔ آن وقتها برق فراوان میرفت. ما همیشه یخ داشتیم. آنها همیشه یخ نداشتند.
این روزها چند نفری هستند که به جای «خداحافظ» یا «خدانگهدار» یا همچه کلمههایی، میگویند «خدافس». و هر بار که میگویند و میشنوم یا میبینم، یاد آن روزها و آن دخترک میافتم.
دخترک میآمد و یخ میخواست. همان دم در میایستاد و داخل خانه نمیآمد. فقط وقتی میآمد که با مادرش آمده باشد. یخ بهش میدادیم. لبخند میزد. برمیگشت به سمت در. و همیشه آخرین کلمهاش این بود: «خدافس». دو حرف آخر را سریع میگفت. وقتی میرفت میخندیدیم و به هم نگاه میکردیم و میگفتیم خدافیس.
- ۸۹/۰۶/۲۵