سلام

آخرین مطالب

که چی حالا

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹، ۱۱:۳۲ ب.ظ

یکی از باشکوه‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین آرزوهای کودکی‌هایم برف بود. یکی دیگر این بود که دو سه روز هوا گرفته و ابری باشد و خبری از آفتاب نباشد. و اولین بار که برف دیدم، اگر درست یادم مانده باشد، هجده ساله بودم.

راهنمایی که می‌رفتم، یک رودخانهٔ فصلی بین مدرسه و روستا فاصله می‌انداخت و چه شادی‌ای داشتیم وقتی باران می‌بارید و رودخانه پر از آب می‌شد و مدرسه هم تعطیل! هر چه تابستان برایم آزاردهنده و وحشتناک بود، زمستان شیرین و خواستنی بود. اینکه حرفی از بهار و پاییز نیست، تقصیر من نیست البته!

همان‌قدر که آن سال‌ها زمستان را دوست داشتم و چشم به راه آمدنش داشتم، این سال‌ها برای رفتنش لحظه‌شماری می‌کنم. آن سال‌ها کمترین گرمایی به عرقم می‌نشاند، اما این روزها کمترین سرمایی وادارم می‌کند به سکون.

سه‌شنبه یازدهم آبان 89

 

  • حسن اجرایی

نظرات (۱)

چه احساس مشابهی
البته من از آسمون گرفته این روزها هم به شدت متنفرم
هرچند گرما هم اذیتم میکنه
اما توی این هوای دلگیر خونه که میمونم تبدیل به یه موجود خشن و عصبی میشم!!
ما ادمها چقدر کم ظرفیتیم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی