آخ
اومد نشست پایین پلهها. اونجوری که من دیدم، هنوز تردید داشت، هنوز نمیدونست میخواد چیکار کنه، شاید هنوز نمیدونست باید چیکار کنه، نمیدونست بهتره چیکار کنه. البته دلش آروم گرفته بود. درسته قرآن رو برای مامان دختره باز کرده بود، اما خودش میدونست که بیشتر از اینکه برای مامان دختره باشه، برای خودشه. دلش آروم شده بود اما هنوز نمیدونست باید چیکار کنه.
اومد نشست پایین پلهها. اگه امیر وسط خواب طاهره رو صدا نمیکرد، اگه بعد که طاهره گفت جانم نمیگفت کجایی؟ نمیدونم طاهره چیکار میکرد؟ میموند بازم؟ یا میرفت؟ البته این الان به ذهنم اومد. چیزی که میخواستم بگم این بود که چه خوب بود که همون لحظهای که نیاز داشت به اینکه احساس کنه یکی بهش نیاز داره و میخوادش، یکی بود.
دیدی اون لحظهای که امیر از دهمتری صداش زد چه ذوقی کرد؟ چه ذوقی کرد خیلی کمه برای اون حالتش. زنده شد شاید بهتر باشه.
این نوشته به شدت مرتبط است با این یکی.
دوشنبه 17 آبان 89
- ۸۹/۰۸/۱۷