مُرد
افتاده بود گوشهٔ خیابان. گوشهٔ خیابان نه. گوشهٔ خیابان جای خوبی است. جای پررفت و آمدی است. افتاده بود گوشهٔ خرابهای که روزها میگذشت تا رهگذری به خود ببیند. فقط زنده بود. فقط نفس میکشید.
روزی تصمیم گرفت. تصمیم گرفت برود کنار خیابان. برود بایستد و به چهرهٔ رهگذران زل بزند. برود بایستد و تماشایشان کند و صاف توی چشمهایشان نگاه کند. رفت. رفت و ایستاد و زل زد به چشمهای مردمانی که عجله داشتند. و میرفتند. او همه را میدید، اما هیچکس او را نمیدید. البته سهوا دیده میشد گاهی. اما حال و روزش دیده نمیشد. خمودگی و کمجانیاش را کسی سهوا هم نمیدید.
تصمیم دیگری گرفت. تصمیم گرفت پیش برود و دست دراز کند. چشم در چشم بایستد و ساکت و بیصدا دست دراز کند. رفت. هر چه تصمیم گرفته بود انجام داد. اما خودش و حال و روزش باز هم دیده نشد.
باید تصمیم دیگری میگرفت. شاید اگر چند کلمه حرف میزد، شاید اگر ناتوانیاش را با چند کلمه نشان میداد به همه، کسی پیدا میشد که نگاهش کند. اما نکرد. نرفت. برگشت به همان گوشه. همان گوشهٔ بیجان بیآمد و رفت بیصدا. اما آرام گرفته بود. آرام.
چهارشنبه 19 آبان 89
- ۸۹/۰۸/۱۹