دزدکیسیبخور
داشتم از خانه میزدم بیرون. در یخچال را باز کردم و یک سیب سرخ -یا قرمز؟ کدومش؟- برداشتم و شستم. در را بستم و آمدم بیرون. میخواستم سیب را توی راه بخورم. باید حواسم را جمع میکردم که کسی هم نبیند! از در خانه تا صفاییه وقت داشتم سیب را تمام کنم. یک گاز زدم. دهنم پر شده بود. زنی از روبهرو میآمد. نفس کشیدن از بینی برایم سخت است. با دهن پر هم که نمیشود نفس کشید! چارهای نبود جز اینکه تا گذشتن از آن خانم دهنم را ببندم. سیب را دوباره گاز میزدم و سیب را با دستم میبردم توی جیب کاپشن و اگر کسی از روبهرو نمیآمد میجویدم.
شلوغ بود. نتوانستم سیب را تمام کنم. باید سوار اتوبوس میشدم. سیب گاززده -سلام آقای سعید کمالی!- را گذاشتم توی جیب کاپشن و ایستادم وسط اتوبوس. با صدای «پیس پیس» متوجه شدم که یکی از صندلیها خالی است. باید مینشستم. میدانستم اگر بنشینم روی صندلی، جیبم از خیسی سیب گاززدهٔ توش خیس میشود ولی به حکم ادب چارهای نبود. نشستم.
پنجشنبه 9 دی 89
- ۸۹/۱۰/۰۹