صغری
هر چی مینویسم اونی نمیشه که میخوام. اینجا داره برف میآد و من یاد اون روزی افتادم که بارون اومده بود و بابا اومده بود خونه و داشت دربارهٔ صغری حرف میزد که خونهشون دقیقا آخرین خونه بود، و مثل هر روز داشت میرفت خانهٔ بهداشت که اون سر روستا بود، و کفشهاش یه ذره هم گِلی نشده بود. البته منظورم از کفش، «دمپایی طبی»ه؛ که اون وقتا کفش رسمی زنهای روستای ما بود. :)
بابا داشت میگفت که ما هم یاد بگیریم و حواسمونُ جمع کنیم و همچین که میریم توی خیابون گِلی نشیم. این قضیه حداقل مال پونزده سال پیشه. چقدر برام عجیب و غیرقابل باور بود که یه کسی توی اون کوچهها و خیابونهای آسفالتندیده و سر تا پا گِلی، اونم توی روز بارونی که آب بعضی وقتا کل خیابونا و کوچهها رو میگرفت، بتونه این همه راه رو بره اما خیس نشه. مخصوصا با اون دمپاییها که شک نکن نمیتونستی باهاش توی کوچهٔ گِلی راه بری و گل نپاشه به چادرت. البته من هیچوقت چادری نبودم!
احساس میکنم چیزی که نوشتم یصح السکوت علیها نیست، اما مهم نیست. مهم اینه که اونی که توی ذهنم بود رو نوشتم. تازه نمیدونم چرا نوشتم علیها و ننوشتم علیه. ولی اونم مهم نیست!
چهارشنبه 22 دی 89
- ۸۹/۱۰/۲۲