خانهبهدوش
زانوی غم به بغل نشسته بودم یک گوشهی کوچه. یک دنیا غم بود توی دلم. باران با اشک صورتام قاطی شده بود. دلم خیلی گرفته بود از دوری. دوری از خانهی کوچک و نقلیام. خیلی از شماها از کنار من گذشتید اما هیچکدامتان نایستادید بپرسید چیزی شده یا نه. چرا کز کردهام کنج دیوار و با عالم و آدم قهرم. از پشت اشک داخل چشمام نگاه انداختم به بقچهی همراهم. فقط چیزی برای خوردن. سرم را گرفتم بالا و باران همانجور محکم خودش را به صورتم میکوبید. یک لحظه ازش بدم آمد. اما بعد دیدم خودش خواستهی ته قلبم را خوانده. فهمیده به بارشاش نیاز دارم. چشم دوختم به پنجرهی خانه ام. چراغها خاموش بود. خانه سوت و کور افتاده بود آن گوشهی آسمان. دیگر قرار نبود برگردم آنجا. از من گرفته بودناش. من هم پناه آورده بودم به این کوچهی خیس. گوشهی آن دیوار. همین که خواستم سرم را بگذارم روی دستم یک صدایی از پشت سرم گفت : «چرا اونجا نشستین؟» من چشمانم را با مشتهای بیرمقام مالیدم و دیدم همسایهی روبه رویی ست. گفتم :« دیگه خونه ندارم. ازم گرفتنش.» و کل داستان را تعریف کردم. همسایه روبه رویی لبخند زد و گفت: «خب؛ خدا بزرگه. منم یه کلبهی کوچیکی درست روبهروی خونهی قبلیتون دارم. یه اتاق خالیام داره اون پایین. اگه خواستید، اون که خالیه، چند روزیام مال شما.» من اوّلش خجالت کشیدم و گفتم :«آخه مزاحمت میشه که.» امّا همین که جملهام را تمام کردم، خاطراتم نیشگون محکمی از من گرفت و گفت:«قبول کن خب!» من برگشتم و با نوشته ها و خاطرات و فکرهایم حرف زدم. همه میگفتند چند روز که چیزی نمیشود. تا وقتی جایی را پیدا کنیم باید جایی داشته باشیم بالاخره! این شد که قبول کردم. آدم توی دلنها و این را نوشتم. این نوشته و این آمدن حُکم ِ همان اتاق را دارد برایم. بعد از دست دادن خانهی قبلی ام.
امضاء : فاطیماداستان چیست؟ اینجا را ببینید.
- ۸۹/۱۲/۲۲