از اون حسهای تا نخوری ندانی
سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۴۲ ب.ظ
میترسیدم. آن اوایل که حتی نمیتوانستم روزی را تصور کنم که همچه کاری ازم سر زده باشد. میدیدم که بعضیها وقتی سیم کلاچشان بریده است، چنان راحت موتور میرانند که انگار هیچ نیازی به کلاچ و اینها نیست برای عوض کردن دنده. نه که فکر کنی صفحه کلاچ یا چیز دیگری برایم مقدس بود؛ نه. نمیتوانستم. نمیخواستم. نمیتوانستم تصور کنم که من همچه کاری بکنم. به کسی اعتراضی نمیکردم که چرا همچه کاری میکند. اما خودم نمیتوانستم.
همهٔ اینها تا وقتی بود که فکر کن وسط یک جادهٔ طولانی، سیم کلاچ پاره شد. چارهای نبود. باید همان کاری میکردم که نمیتوانستم. که نمیخواستم. که نمیتوانستم تصور کنم که همچه کاری بکنم. استعاره نیستها. جدی میگویم. جدی جدی. کار شیرینی بود. یک جور حس خوشی داشت. حس اینکه حالا چی میشه مثلا کلاچُ نگیرم و دنده رو عوض کنم؟ یا حالا اصلا صفحه کلاچ هم بذار یه خرده آزار ببینه. دنیا که به آخر نمیرسه.
از آن به بعد، بعضی وقتها حتی هوس میکردم وقتی همه چیز مرتب بود هم بدون گرفتن کلاچ دنده عوض کنم.
سهشنبه 24 اسفند 89
همهٔ اینها تا وقتی بود که فکر کن وسط یک جادهٔ طولانی، سیم کلاچ پاره شد. چارهای نبود. باید همان کاری میکردم که نمیتوانستم. که نمیخواستم. که نمیتوانستم تصور کنم که همچه کاری بکنم. استعاره نیستها. جدی میگویم. جدی جدی. کار شیرینی بود. یک جور حس خوشی داشت. حس اینکه حالا چی میشه مثلا کلاچُ نگیرم و دنده رو عوض کنم؟ یا حالا اصلا صفحه کلاچ هم بذار یه خرده آزار ببینه. دنیا که به آخر نمیرسه.
از آن به بعد، بعضی وقتها حتی هوس میکردم وقتی همه چیز مرتب بود هم بدون گرفتن کلاچ دنده عوض کنم.
سهشنبه 24 اسفند 89
- ۸۹/۱۲/۲۴