و اما عشق
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۹، ۱۲:۲۲ ب.ظ
از میان خلائق کودکی برخاست، به قیام محترمی درس استاد را قطع نمود، لبان کوچکش را گزید و تامل کرد، سپس پرسید، عشق چیست؟
شیخ او را فرمود دانستن آن تو را به چه کار آید؟
طفل دانسته و از پیش آماده به پاسخ بود، گفت اگر من و سوالم را قیاس به سن فرمودهای و سه حرف عشق از آغاز الفبا نیستند، آدمی از آنچه به اقتضای شرایط نمییابد سوال میکند، چه آنکه رسول خاتم را از روح پرسیدند «.. و یسئلونک عن الروح» و اگر موضوع سوالم را با فقه و اصول و اخلاق به ترازو بردهای، سایهی ایوان رفیع درس تو جز طلاب مدرسهات رافرا نگیرد پس سزاوار است بدانچه اهتمام میکنی شمول عام داشته باشد.
خلاف جماعت شاگردان، شیخ را نه حیرت و خنده حاصل شد. سر فرو آورد و چندی لب ببست. تا فرمود آنگونه که خداوند، جل ثنائه، پاسخ سوال از روح را بیان کرد بگویم، عشق به اذن خداست و اگر از شمول علم پرسیدی، بدان عشق آن است که جمیع ارکان وجود آدمی را فرابگیرد. آنچنان که هر دم به استفتاء آن فرو رود و سر به حکم اصل پادشاهی آن برآید و هر نفس به حسن خلق او متسنن گردد. نه اختیاری بماند تا ز روی عشق روی بگردانی و نه جبری است تا هر ایستادهای را داخل در حریم آن کنند. عشق آنچنان که سزاوار باشد عادل است تا بستگی دل و رهایی روح آورد. همان است که تعلق به نفس را، تعلق به جان لیلا کند. عشق اگر حاصل شود، ولایت بر جان آورد آنگونه تا خواستهای در دل نماند و جامع افعال را میل جانان برانگیزد. آن است که همت کسب و قوت بازو بدهد نه آنکه خلوت زهد و سجادهی رهبانیت بطلبد. آنکه شمشیر غیرت بپرورد. آنکه تمنای نیایش و شرب کلام شیرین آورد. آنکه غیاب در دل نکند، ولو به چشم بر هم زدنی و آنکه دوری و بیخبری را نخواهد و جز دیدار نشاید.
نوشتهاند شیخ میگفت و به هر فصل کلام، جماعتی متفرق میشدند تا آنکه جز او کسی در صفه نماند... حتی کودک خردسال خیال
این یادداشت برای شرکت در بازی وبلاگی اعتماد، توسط من نوشته شدهاست.
شیخ او را فرمود دانستن آن تو را به چه کار آید؟
طفل دانسته و از پیش آماده به پاسخ بود، گفت اگر من و سوالم را قیاس به سن فرمودهای و سه حرف عشق از آغاز الفبا نیستند، آدمی از آنچه به اقتضای شرایط نمییابد سوال میکند، چه آنکه رسول خاتم را از روح پرسیدند «.. و یسئلونک عن الروح» و اگر موضوع سوالم را با فقه و اصول و اخلاق به ترازو بردهای، سایهی ایوان رفیع درس تو جز طلاب مدرسهات رافرا نگیرد پس سزاوار است بدانچه اهتمام میکنی شمول عام داشته باشد.
خلاف جماعت شاگردان، شیخ را نه حیرت و خنده حاصل شد. سر فرو آورد و چندی لب ببست. تا فرمود آنگونه که خداوند، جل ثنائه، پاسخ سوال از روح را بیان کرد بگویم، عشق به اذن خداست و اگر از شمول علم پرسیدی، بدان عشق آن است که جمیع ارکان وجود آدمی را فرابگیرد. آنچنان که هر دم به استفتاء آن فرو رود و سر به حکم اصل پادشاهی آن برآید و هر نفس به حسن خلق او متسنن گردد. نه اختیاری بماند تا ز روی عشق روی بگردانی و نه جبری است تا هر ایستادهای را داخل در حریم آن کنند. عشق آنچنان که سزاوار باشد عادل است تا بستگی دل و رهایی روح آورد. همان است که تعلق به نفس را، تعلق به جان لیلا کند. عشق اگر حاصل شود، ولایت بر جان آورد آنگونه تا خواستهای در دل نماند و جامع افعال را میل جانان برانگیزد. آن است که همت کسب و قوت بازو بدهد نه آنکه خلوت زهد و سجادهی رهبانیت بطلبد. آنکه شمشیر غیرت بپرورد. آنکه تمنای نیایش و شرب کلام شیرین آورد. آنکه غیاب در دل نکند، ولو به چشم بر هم زدنی و آنکه دوری و بیخبری را نخواهد و جز دیدار نشاید.
نوشتهاند شیخ میگفت و به هر فصل کلام، جماعتی متفرق میشدند تا آنکه جز او کسی در صفه نماند... حتی کودک خردسال خیال
این یادداشت برای شرکت در بازی وبلاگی اعتماد، توسط من نوشته شدهاست.
- ۸۹/۱۲/۲۹